زندگی یک شیطان
پارت 28
دوباره سرشم آورد بالا و چشماشو دیدم ولی اینبار خودمو کنترل کردم که نترسم
&معذرت می خوام نمی دونستم وجودم شمارو آزار میده
هوففففففففففف خیلی با ادب داشت حرف میزد جوری حرف میزد که نمی تونستم چیزی بهش بگم پسره رو انگار از وسط کتاب ادبیات جر داده بودن
-نههه فقط خب برام عجیبه که یه جن دنبالم بیوفته
&هیسسسسسسسسسسسسسسس میدونم ب کوک گفتی ک جنم ولی نباید ب کس دیگه ای هم بگی
-امممم آخه کوک ب بابا بزرگشم گفته
&میدونم فقط تو می تونی منو ببینی منم می خوام از طریق تو ب پدر بزرگ کوک یه چیزی بگم بعدش پدر بزرگ کوک اونکارو انجام میده و دنیای کوک و پدر بزرگش عوض میشه
-دوتا سوال یک چیکار می خوای پدر بزرگ کوک برات بکنه و دو تو گفتی ب غیر از من کسی تورو نمیبینه پس چرا اون روز وقتی دختره داشت میومد رفتی
&جواب سوال اولت رو تو ملاقات های بعدی می گم اما جواب سوال دومت اینه که من از دست دختره فرار نکردم تورو نجات دادم تو که خوشت نمیومد یکی بیاد ببینه دیوونه شدی و با خودت حرف میزنی
لحنش آرامش داشت ولی حرفاش تیکه دار بود چشاش هنوز داشتن نگام می کردن دیگه جونم ب لبم رسید و پرسیدم
-چرا چشات اینقدر سرخن؟؟؟
رفت و نشست رو صندلی سرشو ب دیوار تکیه داد
&یکی منو طلسم کرد و همه فک کردن مردم و قرار شد ی آدم خاص تو دنیا منو نجات بده یعنی تو من هر بار تو هر زندگی که سراغت اومدم نتونستم بهت نزدیک بشم و اون فردی که منو تلسم کرده بود فقط ی فرصت بهم داد این آخرین فرصتمه و دلیل قرمزی چشمام اینکه یبار با یکی دعوام شد و چاقو رو کرد رو شکمم از اونجایی که من روحم جسمی ندارم ب خاطر همین یه نوع خون اومد تو چشام البته توی چشمای جسمم و چشمام لکه ای از همون خونایی که تو چشم جسممه
نفهمیدم چی گفت یعنی تقریباً نفهمیدم اما دلم براش سوخت
&من فعلا میرم امیدوارم بتونی کمکم کنی پگی
-وایستا ی سوال
&بپرس
-مگه نگفتی هیچ کس نمی تونه تورو ببینه
&اهم
-پس صاحب رستوران چطوری تورو دید
& صاحب رستوران هم ی جنه نمیدونستی؟؟
& فعلا
-فعلا
بعد رفتنش کوک اومد تو
*چهار ساعته این تو چه
حرفشو قورت داد
*چی کار می کنی
-😐😐😐😐😐😐😐😐
-شما میرین دسشویی چیکار می کنین ؟؟؟
*زهر مارمولک داریم میریم بیا
-هوففففففففف باشه
ادامه دارد.........
ببخشید کوتاه شد
دوباره سرشم آورد بالا و چشماشو دیدم ولی اینبار خودمو کنترل کردم که نترسم
&معذرت می خوام نمی دونستم وجودم شمارو آزار میده
هوففففففففففف خیلی با ادب داشت حرف میزد جوری حرف میزد که نمی تونستم چیزی بهش بگم پسره رو انگار از وسط کتاب ادبیات جر داده بودن
-نههه فقط خب برام عجیبه که یه جن دنبالم بیوفته
&هیسسسسسسسسسسسسسسس میدونم ب کوک گفتی ک جنم ولی نباید ب کس دیگه ای هم بگی
-امممم آخه کوک ب بابا بزرگشم گفته
&میدونم فقط تو می تونی منو ببینی منم می خوام از طریق تو ب پدر بزرگ کوک یه چیزی بگم بعدش پدر بزرگ کوک اونکارو انجام میده و دنیای کوک و پدر بزرگش عوض میشه
-دوتا سوال یک چیکار می خوای پدر بزرگ کوک برات بکنه و دو تو گفتی ب غیر از من کسی تورو نمیبینه پس چرا اون روز وقتی دختره داشت میومد رفتی
&جواب سوال اولت رو تو ملاقات های بعدی می گم اما جواب سوال دومت اینه که من از دست دختره فرار نکردم تورو نجات دادم تو که خوشت نمیومد یکی بیاد ببینه دیوونه شدی و با خودت حرف میزنی
لحنش آرامش داشت ولی حرفاش تیکه دار بود چشاش هنوز داشتن نگام می کردن دیگه جونم ب لبم رسید و پرسیدم
-چرا چشات اینقدر سرخن؟؟؟
رفت و نشست رو صندلی سرشو ب دیوار تکیه داد
&یکی منو طلسم کرد و همه فک کردن مردم و قرار شد ی آدم خاص تو دنیا منو نجات بده یعنی تو من هر بار تو هر زندگی که سراغت اومدم نتونستم بهت نزدیک بشم و اون فردی که منو تلسم کرده بود فقط ی فرصت بهم داد این آخرین فرصتمه و دلیل قرمزی چشمام اینکه یبار با یکی دعوام شد و چاقو رو کرد رو شکمم از اونجایی که من روحم جسمی ندارم ب خاطر همین یه نوع خون اومد تو چشام البته توی چشمای جسمم و چشمام لکه ای از همون خونایی که تو چشم جسممه
نفهمیدم چی گفت یعنی تقریباً نفهمیدم اما دلم براش سوخت
&من فعلا میرم امیدوارم بتونی کمکم کنی پگی
-وایستا ی سوال
&بپرس
-مگه نگفتی هیچ کس نمی تونه تورو ببینه
&اهم
-پس صاحب رستوران چطوری تورو دید
& صاحب رستوران هم ی جنه نمیدونستی؟؟
& فعلا
-فعلا
بعد رفتنش کوک اومد تو
*چهار ساعته این تو چه
حرفشو قورت داد
*چی کار می کنی
-😐😐😐😐😐😐😐😐
-شما میرین دسشویی چیکار می کنین ؟؟؟
*زهر مارمولک داریم میریم بیا
-هوففففففففف باشه
ادامه دارد.........
ببخشید کوتاه شد
۱۱.۸k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.