⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 80
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
ارسلان :< پیاده روی شبونه. >
حرکت کرد و منم شونه به شونه اش قدم برداشتمو گفتم :< شبونه؟ >
ارسلان :< آره. من بیشتر شبا میرم پارکی که نزدیک اینجاست...بیشتر آدمای اینجا با خونواده هاشون میان شب
نشینی... >
دیانا :< آها >
وارد خیابون شدیمو توی پیاده رو مشغول قدم زدن... یه کم که گذشت دست ارسلان دستمو قفل کرد... یکم خجالت
کشیدم خواستم دستمو بکشم که محکم تر گرفتشو گفت :< پَسَم نزن... >
رومو کردم سمتش که اونم بهم نگاه کردو گفت :< بزار داشته باشمت... >
لبخند کوچیکی زدم و دستشو محکم تر گرفتم..
رسیدیم به پارک...واو! چه شلوغه! یه گوشه
روی نیمکت نشستیم و به مردم خیره شدیم...خیلی برام جالب بود...انقدر که توی اون آپارتمان ها زندگی کردمو
تموم زندگیم کارم شده بود از این مکانا غافل بودم...
بچه ای جلوی پامون خورد زمین...
دیانا :< اوخی... >
ارسلان رفت سمتشو بلندش کرد...خاک روی زانوهاشو پاک کرد... تموم این مدت خیره این مرد دوست داشتنی
بودم... ارسلان گونه ی دختر کوچولو رو نوازش کردو گفت :< خوبی عمو؟مواظب باش دیگه. >
دختر کوچولوعه لبخندی زد و لپ ارسلانو بوسید و رفت...
ارسلان خندید و نشست کنارمو گفت :< چقدر ناز بود...بچه ما هم انقدر ناز میشه؟ >
سریع گُر گرفتم... با دیدنم بلند خندید و گفت :< وای خانوم خجالتی! >
دست دور شونه هام انداخت و منو به خودش چسبوند... با انگشت اشاره ام به شقیقه اش ضربه زدمو گفتم :< بی حیا >
خندید و چیزی نگفت... یکمی که گذشت گفت :< دیانا؟ >
دیانا :< جانم؟ >
ارسلان :< راستش فکر نمیکردم یه روز عاشق یه سوپراستار بشم... >
بهم نگاه کردو گفت :< اونم عاشق سوپراستاری که هیچ کی رو نمی دید...یعنی موقعی که حسی بهت پیدا کردم کاملا ناامید شدم چون
مطمئن بودم ردم میکنی! >
دیانا :< و منم فکر نمیکردم در همچین موقعیتی و در همچین مکانی عاشق بشم... >
ارسلان :< دوتا دیوونه دور هم جمع شدیم تشکیل اجتماع دادیم دیگه >
زدیم زیر خنده... بعد از اینکه نفس مون بالا اومد دوباره ساکت شدیم... دلم میخواست
سرمو بزارم روی شونه اش... آروم سرمو خم کردم ولی منصرف شدم، خواستم سرمو صاف کنم ولی دستشو رو گردنم گذاشت و سرمو رو شونه اش قرار داد..
لبخندی زدم و گفتم :< ارسلان از کجا معلوم ما بهم برسیم؟ بابات با ازدواج مون موافقت نکرده هنوز.. >
ارسلان :< بابام دوستت داره فقط به زمان احتیاج داره مطمئن باش...هرجا بری باهات هستم...تا آخرش! >
لبخندی زدم و چشمامو بستم رو شونه ی این مرد که نگاهش...حرف هاش و آغوشش مثل کودئین بود...
20 دقیقه ای
گذشت که ارسلان گفت بریم.
بلند شدیمو رفتیم خونه...
پارت 80
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
ارسلان :< پیاده روی شبونه. >
حرکت کرد و منم شونه به شونه اش قدم برداشتمو گفتم :< شبونه؟ >
ارسلان :< آره. من بیشتر شبا میرم پارکی که نزدیک اینجاست...بیشتر آدمای اینجا با خونواده هاشون میان شب
نشینی... >
دیانا :< آها >
وارد خیابون شدیمو توی پیاده رو مشغول قدم زدن... یه کم که گذشت دست ارسلان دستمو قفل کرد... یکم خجالت
کشیدم خواستم دستمو بکشم که محکم تر گرفتشو گفت :< پَسَم نزن... >
رومو کردم سمتش که اونم بهم نگاه کردو گفت :< بزار داشته باشمت... >
لبخند کوچیکی زدم و دستشو محکم تر گرفتم..
رسیدیم به پارک...واو! چه شلوغه! یه گوشه
روی نیمکت نشستیم و به مردم خیره شدیم...خیلی برام جالب بود...انقدر که توی اون آپارتمان ها زندگی کردمو
تموم زندگیم کارم شده بود از این مکانا غافل بودم...
بچه ای جلوی پامون خورد زمین...
دیانا :< اوخی... >
ارسلان رفت سمتشو بلندش کرد...خاک روی زانوهاشو پاک کرد... تموم این مدت خیره این مرد دوست داشتنی
بودم... ارسلان گونه ی دختر کوچولو رو نوازش کردو گفت :< خوبی عمو؟مواظب باش دیگه. >
دختر کوچولوعه لبخندی زد و لپ ارسلانو بوسید و رفت...
ارسلان خندید و نشست کنارمو گفت :< چقدر ناز بود...بچه ما هم انقدر ناز میشه؟ >
سریع گُر گرفتم... با دیدنم بلند خندید و گفت :< وای خانوم خجالتی! >
دست دور شونه هام انداخت و منو به خودش چسبوند... با انگشت اشاره ام به شقیقه اش ضربه زدمو گفتم :< بی حیا >
خندید و چیزی نگفت... یکمی که گذشت گفت :< دیانا؟ >
دیانا :< جانم؟ >
ارسلان :< راستش فکر نمیکردم یه روز عاشق یه سوپراستار بشم... >
بهم نگاه کردو گفت :< اونم عاشق سوپراستاری که هیچ کی رو نمی دید...یعنی موقعی که حسی بهت پیدا کردم کاملا ناامید شدم چون
مطمئن بودم ردم میکنی! >
دیانا :< و منم فکر نمیکردم در همچین موقعیتی و در همچین مکانی عاشق بشم... >
ارسلان :< دوتا دیوونه دور هم جمع شدیم تشکیل اجتماع دادیم دیگه >
زدیم زیر خنده... بعد از اینکه نفس مون بالا اومد دوباره ساکت شدیم... دلم میخواست
سرمو بزارم روی شونه اش... آروم سرمو خم کردم ولی منصرف شدم، خواستم سرمو صاف کنم ولی دستشو رو گردنم گذاشت و سرمو رو شونه اش قرار داد..
لبخندی زدم و گفتم :< ارسلان از کجا معلوم ما بهم برسیم؟ بابات با ازدواج مون موافقت نکرده هنوز.. >
ارسلان :< بابام دوستت داره فقط به زمان احتیاج داره مطمئن باش...هرجا بری باهات هستم...تا آخرش! >
لبخندی زدم و چشمامو بستم رو شونه ی این مرد که نگاهش...حرف هاش و آغوشش مثل کودئین بود...
20 دقیقه ای
گذشت که ارسلان گفت بریم.
بلند شدیمو رفتیم خونه...
۱۷.۰k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.