⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 78
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
••• 2 hours later •••
آزیتا خانم :< دیانا جان؟بیا بستنی >
آخ جون! لپ تابمو کنار گذاشتم و بدو از اتاق زدم بیرون و سمت آشپزخونه رفتم که به ارسلان خوردم...
ارسلان :< اصلا فکر اینکه بستنی مال تو بشه رو نکن >
دیانا :< تو دیانایی؟آزیتا خانوم منو صدا کرد >
خواستم یه قدم بردارم که پاشو جلو پام گذاشت. آزیتاخانوم در حال ریختن بستنی توی کاسه بودو پشتش به ما
بود .با حرص گفتم :< برو کنار پسره ی تُخس... >
ارسلان :< نمیخوام دختره ی لجباز >
خواست بره داخل آشپزخونه که بازوشو کشیدمو نذاشتم بره.
آزیتا خانوم برگشت و کاسه رو گذاشت روی
اُپن... ارسلان برگشت و نگاهی بهم انداخت که به قول مهشاد چشمامو شهلا کردمو تند تند پلک زدم... ابروهاش بالا
پرید و خیره موند...
تو همین حال که حواسش نبود به طور نامحسوس دستمو بُردم سمت کاسه و قاپیدمش و بدو
رفتم سمت اتاق.
ارسلان :< حقه باز! >
خندیدمو وارد اتاق شدم. هوا خنک بود...رفتم داخل بالکن و روی سکوش نشستم...ارتفاعش تا زمین زیاد نبود
ولی خب اگه میوفتادی تا دو هفته بدنت کوفته بود! پس سعی کردم جمع و جور تر بشینم...
شروع کردم به خوردن
بستنی...اووومم...عالی! دیروز توی تلویزیون طرز تهیه بستنی رو یاد دادن. آزیتا خانومم برای اولین بار درست
کرد ولی چون فکر میکرد خوب نمیشه مواد کم گرفته بود... گفته بود مخصوص توئه اگه چیزیت شد که دیگه
درست نمیکنم...اصلا خدای محبته.
داشتم قاشقی رو توی دهنم میذاشتم که یهویی مسیر قاشق عوض
شد و رفت...! توی دهن ارسلان!
جیغ خفیفی کشیدم و خودمو کشیدم عقب و قدمی به افتادن نداشتم که
بازومو نگه داشت و درحالی که ملوچ و مولوچ میکرد گفت :< مواظب باش نیفتی! >
با حرص گفتم :< آخه مگه مریضی عین جن ظاهر میشی؟انتظار داری نیوفتم؟ >
سرجام نشستم و به بستنی خوردنش نگاه کردم...بیشعور شکمو...
ارسلان :< من بیشعورم؟!! >
با تعجب بهش چشم دوختمو گفتم :< فکر میخونی؟ >
خندید و گفت :< از این به بعد بلند فکر نکن! >
جلوی دهنمو گرفتم و رومو کردم اونور...یدفعه برگشتمو گفتم :< چجوری اومدی اینور؟ >
ارسلان :< کاری نداشت. فاصله بالکن اتاق من با بالکن اتاق تو برای من چیزی نیست. انقدر از این ور رفتم اونور عادت
کردم... >
دیانا :< آها.. >
از جاش بلند شدو گفت :< بلند شو. >
دیانا :< واسه چی؟ >
دستمو گرفت و بلندم کردو گفت :< تو حالا بلند شو! >
دیانا :< خب؟ >
هُلم داد سمت اتاقو گفت :< تا 20 دقیقه دیگه آماده باش. >
با تعجب گفتم :< آخه واسه چی؟! >
پارت 78
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
••• 2 hours later •••
آزیتا خانم :< دیانا جان؟بیا بستنی >
آخ جون! لپ تابمو کنار گذاشتم و بدو از اتاق زدم بیرون و سمت آشپزخونه رفتم که به ارسلان خوردم...
ارسلان :< اصلا فکر اینکه بستنی مال تو بشه رو نکن >
دیانا :< تو دیانایی؟آزیتا خانوم منو صدا کرد >
خواستم یه قدم بردارم که پاشو جلو پام گذاشت. آزیتاخانوم در حال ریختن بستنی توی کاسه بودو پشتش به ما
بود .با حرص گفتم :< برو کنار پسره ی تُخس... >
ارسلان :< نمیخوام دختره ی لجباز >
خواست بره داخل آشپزخونه که بازوشو کشیدمو نذاشتم بره.
آزیتا خانوم برگشت و کاسه رو گذاشت روی
اُپن... ارسلان برگشت و نگاهی بهم انداخت که به قول مهشاد چشمامو شهلا کردمو تند تند پلک زدم... ابروهاش بالا
پرید و خیره موند...
تو همین حال که حواسش نبود به طور نامحسوس دستمو بُردم سمت کاسه و قاپیدمش و بدو
رفتم سمت اتاق.
ارسلان :< حقه باز! >
خندیدمو وارد اتاق شدم. هوا خنک بود...رفتم داخل بالکن و روی سکوش نشستم...ارتفاعش تا زمین زیاد نبود
ولی خب اگه میوفتادی تا دو هفته بدنت کوفته بود! پس سعی کردم جمع و جور تر بشینم...
شروع کردم به خوردن
بستنی...اووومم...عالی! دیروز توی تلویزیون طرز تهیه بستنی رو یاد دادن. آزیتا خانومم برای اولین بار درست
کرد ولی چون فکر میکرد خوب نمیشه مواد کم گرفته بود... گفته بود مخصوص توئه اگه چیزیت شد که دیگه
درست نمیکنم...اصلا خدای محبته.
داشتم قاشقی رو توی دهنم میذاشتم که یهویی مسیر قاشق عوض
شد و رفت...! توی دهن ارسلان!
جیغ خفیفی کشیدم و خودمو کشیدم عقب و قدمی به افتادن نداشتم که
بازومو نگه داشت و درحالی که ملوچ و مولوچ میکرد گفت :< مواظب باش نیفتی! >
با حرص گفتم :< آخه مگه مریضی عین جن ظاهر میشی؟انتظار داری نیوفتم؟ >
سرجام نشستم و به بستنی خوردنش نگاه کردم...بیشعور شکمو...
ارسلان :< من بیشعورم؟!! >
با تعجب بهش چشم دوختمو گفتم :< فکر میخونی؟ >
خندید و گفت :< از این به بعد بلند فکر نکن! >
جلوی دهنمو گرفتم و رومو کردم اونور...یدفعه برگشتمو گفتم :< چجوری اومدی اینور؟ >
ارسلان :< کاری نداشت. فاصله بالکن اتاق من با بالکن اتاق تو برای من چیزی نیست. انقدر از این ور رفتم اونور عادت
کردم... >
دیانا :< آها.. >
از جاش بلند شدو گفت :< بلند شو. >
دیانا :< واسه چی؟ >
دستمو گرفت و بلندم کردو گفت :< تو حالا بلند شو! >
دیانا :< خب؟ >
هُلم داد سمت اتاقو گفت :< تا 20 دقیقه دیگه آماده باش. >
با تعجب گفتم :< آخه واسه چی؟! >
۱۱.۴k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.