⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 81
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
رفتیم خونه...آقا مرتضی خواب بود...آزیتا خانومم کتاب میخوند...
خسته بودم...شب بخیری گفتمو رفتم توی اتاقم...
مانتومو درآوردم و توی کمد آویزون کردم...خواستم در کمدو ببندم که
دستی دور کمرم حلقه شد...
خواستم جیغ بزنم که صداشو آروم دم گوشم شنیدم :< منم... >
نفس حبس شده مو بیرون دادمو برگشتم طرفش...زل زدم توی چشماش گفتم :< دیوونه زهره ترک شدم...اینجا چیکار میکنی؟ >
شیطون گفت :< اومدم بهت شب بخیر بگم...بده؟ >
دیانا :< راحت به حریم شخصی تجاوز میکنی ها...باید در بالکنو ببندم... >
خندید و جدا شد...
ارسلان :< شب بخیر دیانام... >
عقب عقب رفت...از بالکن رفت بیرون و رفت توی اتاق خودش...لبخندی زدمو دستمو روی موهام کشیدم...به طرز
عجیبی خوشحال بودم...
خودمو روی تخت انداختم و به سقف زل زدم...قلبم چه مرگش شده بود؟!
دیوانه وار به
سینه ام میکوبید!
امشب یکی از بهترین شبای عمرم بود...چشمامو بستم و کم کم چشمام گرم شد...
****
عینکمو روی چشمام جابه جا کردم...برای وقت گذرونی به مرکز شهر اومده بودم...
یک هفته ای گذشته بودو
آقا مرتضی خودش بازسازی خونه رو به عهده گرفته بود...
حوصله ی خیابون های شلوغ رو نداشتم...از کوچه پس کوچه ها سمت
خونه میرفتم...حس میکردم سرم روی تنم سنگینی میکنه..نمی تونستم پیاده خونه برم...
به خیابان اصلی
رفتم و برای تاکسی ها دست تکون دادم اما امروز انگار تاکسی ها خیال سوار کردن کسیو نداشتن و زرت زرت از کنارم رد میشدن...
پوفی کشیدم و کنار خیابون قدم برمیداشتم که صدای بوق ماشینی باعث شد سرمو برگردونم...
ماشین جلوتر اومد و شیشه
طرف کمک راننده پایین کشیده شد... یه کم سرمو خم کردم که با ممدرضا مواجه شدم...
ممدرضا :< سلام دیانا خانوم... >
دیانا :< سلام... >
ممدرضا :< دیدم منتظر تاکسی وایسادین... بفرمایید بالا. >
دیانا :< نه ممنون مزاحم نمیشم... >
ممدرضا :< این چه حرفیه؟بیکارم... >
دوباره گفتم :< نه ممنون...پیاده میرم... >
ممدرضا :< تا الان که منتظر تاکسی بودین. >
پوفی کشیدم و سوار ماشین شدم...
ممدرضا :< تو این مدت خونه عمو اینا بودی؟ >
عجبا.. تو چند ثانیه فعل جمله اش از جمع تبدیل به مفرد شد!:/
سرمو تکون دادم و گفتم :< بله >
پارت 81
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
رفتیم خونه...آقا مرتضی خواب بود...آزیتا خانومم کتاب میخوند...
خسته بودم...شب بخیری گفتمو رفتم توی اتاقم...
مانتومو درآوردم و توی کمد آویزون کردم...خواستم در کمدو ببندم که
دستی دور کمرم حلقه شد...
خواستم جیغ بزنم که صداشو آروم دم گوشم شنیدم :< منم... >
نفس حبس شده مو بیرون دادمو برگشتم طرفش...زل زدم توی چشماش گفتم :< دیوونه زهره ترک شدم...اینجا چیکار میکنی؟ >
شیطون گفت :< اومدم بهت شب بخیر بگم...بده؟ >
دیانا :< راحت به حریم شخصی تجاوز میکنی ها...باید در بالکنو ببندم... >
خندید و جدا شد...
ارسلان :< شب بخیر دیانام... >
عقب عقب رفت...از بالکن رفت بیرون و رفت توی اتاق خودش...لبخندی زدمو دستمو روی موهام کشیدم...به طرز
عجیبی خوشحال بودم...
خودمو روی تخت انداختم و به سقف زل زدم...قلبم چه مرگش شده بود؟!
دیوانه وار به
سینه ام میکوبید!
امشب یکی از بهترین شبای عمرم بود...چشمامو بستم و کم کم چشمام گرم شد...
****
عینکمو روی چشمام جابه جا کردم...برای وقت گذرونی به مرکز شهر اومده بودم...
یک هفته ای گذشته بودو
آقا مرتضی خودش بازسازی خونه رو به عهده گرفته بود...
حوصله ی خیابون های شلوغ رو نداشتم...از کوچه پس کوچه ها سمت
خونه میرفتم...حس میکردم سرم روی تنم سنگینی میکنه..نمی تونستم پیاده خونه برم...
به خیابان اصلی
رفتم و برای تاکسی ها دست تکون دادم اما امروز انگار تاکسی ها خیال سوار کردن کسیو نداشتن و زرت زرت از کنارم رد میشدن...
پوفی کشیدم و کنار خیابون قدم برمیداشتم که صدای بوق ماشینی باعث شد سرمو برگردونم...
ماشین جلوتر اومد و شیشه
طرف کمک راننده پایین کشیده شد... یه کم سرمو خم کردم که با ممدرضا مواجه شدم...
ممدرضا :< سلام دیانا خانوم... >
دیانا :< سلام... >
ممدرضا :< دیدم منتظر تاکسی وایسادین... بفرمایید بالا. >
دیانا :< نه ممنون مزاحم نمیشم... >
ممدرضا :< این چه حرفیه؟بیکارم... >
دوباره گفتم :< نه ممنون...پیاده میرم... >
ممدرضا :< تا الان که منتظر تاکسی بودین. >
پوفی کشیدم و سوار ماشین شدم...
ممدرضا :< تو این مدت خونه عمو اینا بودی؟ >
عجبا.. تو چند ثانیه فعل جمله اش از جمع تبدیل به مفرد شد!:/
سرمو تکون دادم و گفتم :< بله >
۱۷.۱k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.