⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 82
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
ممدرضا :< کجا بودی؟ >
دیانا :< پیاده روی >
ممدرضا :< میدونستی مسیری که اومدی محل کار ارسلان بود؟ >
با تعجب گفت :< واقعا؟ >
سرش رو تکون داد...
احساس معذب بودن میکردم..
ممدرضا :< میری خونه؟ >
دیانا :< آره >
ممدرضا :< چرا انقدر کوتاه صحبت میکنی؟ >
دیانا :< همیشه همین جورم >
ممدرضا :< راحت نیستی باهام؟ >
خواستم جوابشو بدم که گوشیم زنگ خورد...
با دیدن اسم ارسلان لبخندی زدم و جواب دادم :< سلام >
ارسلان :< خوش میگذره؟ >
دیانا :< منظورت چیه؟ >
ارسلان :< سریع از ماشینش پیاده شو... >
دیانا :< چی داری میگی؟ >
جوابی نداد و گوشی رو قطع کرد... پوفی کشیدم و رو به ممدرضا گفتم :< ممنون میشم همین جا منو پیاده کنین... >
ممدرضا :< می رسونمت... >
دیانا :< نه همین جاها باید پیاده میشدم برم خونه دوستم... >
ممدرضا :< ارسلان بود؟ >
دهنم قفل شد، چی می گفتم؟
دیانا :< خواهشا نگه دارید. >
دوباره گوشیم زنگ خورد، جواب دادم :< الان پیاده میشم خب. صبر کن >
ارسلان :< سر میدون بعدی منتظرتم >
دوباره گوشی رو قطع کرد... عصبی رو به ممدرضا گفتم :< بزن کنار دیگه >
ممدرضا متعجب ماشین رو نگه داشت و سریع پیاده
شدم... ممدرضا هم پیاده شد و خواست چیزی بگه که نگاهم به پشت سرش افتاد.. ارسلان بود که با اخم به ماشینش تکیه داده بود... چرا ناراحت
بود؟ با ممدرضا مشکل داشت؟
نگاه ممدرضا هم به سمت ارسلان کشیده شد... پوزخندی زد و سوار ماشین شد و
رفت...
خیابون رو دور زدم و جلوی ارسلان قرار گرفتم... در سمت من رو باز کرد و دور زد و خودشم سوار ماشین شد.. خنده ام گرفته بود که با این عصبانیتش بازم اون دفعه رو فراموش نکرده و درو برام باز کرده..
سوار ماشین شدم و گفتم :< ارسلان.. >
دستی تو موهاش کشید و کلافه گفت :< دیگه هیچوقت نرو پیش ممدرضا >
آروم گفتم :< چیزی شده؟ >
ارسلان :< امروز اومده شرکت و پررو پررو زل زده به من میگه کاش میشد دیانا رو مال خودم کنم.. >
چشمام کم بود از حدقه بیرون بیاد...
با اخم حرفشو ادامه داد :< پس دیگه سمتش نرو چون نمیخوام از دستت بدم...! >
دیگه نخواستم مسئله رو کش بدم و باشه ای گفتم.
ماشین رو روشن کرد و خونه رفتیم..
داخل راهرو رفتم که آزیتا خانم رو سینی به دست دیدم..
دیانا :< سلام آزیتا خانوم... >
آزیتل خانم :< سلام عزیزم بزار برم به این کارگرا چایی بدم میام پایین >
سری تکون دادم و داخل خانه شدم...
پارت 82
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
ممدرضا :< کجا بودی؟ >
دیانا :< پیاده روی >
ممدرضا :< میدونستی مسیری که اومدی محل کار ارسلان بود؟ >
با تعجب گفت :< واقعا؟ >
سرش رو تکون داد...
احساس معذب بودن میکردم..
ممدرضا :< میری خونه؟ >
دیانا :< آره >
ممدرضا :< چرا انقدر کوتاه صحبت میکنی؟ >
دیانا :< همیشه همین جورم >
ممدرضا :< راحت نیستی باهام؟ >
خواستم جوابشو بدم که گوشیم زنگ خورد...
با دیدن اسم ارسلان لبخندی زدم و جواب دادم :< سلام >
ارسلان :< خوش میگذره؟ >
دیانا :< منظورت چیه؟ >
ارسلان :< سریع از ماشینش پیاده شو... >
دیانا :< چی داری میگی؟ >
جوابی نداد و گوشی رو قطع کرد... پوفی کشیدم و رو به ممدرضا گفتم :< ممنون میشم همین جا منو پیاده کنین... >
ممدرضا :< می رسونمت... >
دیانا :< نه همین جاها باید پیاده میشدم برم خونه دوستم... >
ممدرضا :< ارسلان بود؟ >
دهنم قفل شد، چی می گفتم؟
دیانا :< خواهشا نگه دارید. >
دوباره گوشیم زنگ خورد، جواب دادم :< الان پیاده میشم خب. صبر کن >
ارسلان :< سر میدون بعدی منتظرتم >
دوباره گوشی رو قطع کرد... عصبی رو به ممدرضا گفتم :< بزن کنار دیگه >
ممدرضا متعجب ماشین رو نگه داشت و سریع پیاده
شدم... ممدرضا هم پیاده شد و خواست چیزی بگه که نگاهم به پشت سرش افتاد.. ارسلان بود که با اخم به ماشینش تکیه داده بود... چرا ناراحت
بود؟ با ممدرضا مشکل داشت؟
نگاه ممدرضا هم به سمت ارسلان کشیده شد... پوزخندی زد و سوار ماشین شد و
رفت...
خیابون رو دور زدم و جلوی ارسلان قرار گرفتم... در سمت من رو باز کرد و دور زد و خودشم سوار ماشین شد.. خنده ام گرفته بود که با این عصبانیتش بازم اون دفعه رو فراموش نکرده و درو برام باز کرده..
سوار ماشین شدم و گفتم :< ارسلان.. >
دستی تو موهاش کشید و کلافه گفت :< دیگه هیچوقت نرو پیش ممدرضا >
آروم گفتم :< چیزی شده؟ >
ارسلان :< امروز اومده شرکت و پررو پررو زل زده به من میگه کاش میشد دیانا رو مال خودم کنم.. >
چشمام کم بود از حدقه بیرون بیاد...
با اخم حرفشو ادامه داد :< پس دیگه سمتش نرو چون نمیخوام از دستت بدم...! >
دیگه نخواستم مسئله رو کش بدم و باشه ای گفتم.
ماشین رو روشن کرد و خونه رفتیم..
داخل راهرو رفتم که آزیتا خانم رو سینی به دست دیدم..
دیانا :< سلام آزیتا خانوم... >
آزیتل خانم :< سلام عزیزم بزار برم به این کارگرا چایی بدم میام پایین >
سری تکون دادم و داخل خانه شدم...
۲۰.۷k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.