⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 79
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
ارسلان :< یه بار سوال پیچ نکن. >
و پرید توی بالکن خودش و بدون حرف رفت توی اتاقش... شونه هامو بالا انداختمو رفتم توی اتاق... وایسادم جلوی آینه...
برای اولین بار...طی این سالها...دارم با یکی میرم بیرون...حس خوبیه:)
با سلیقه لباس انتخاب کردم...تیپ
خاکستری زدم و یه رژ و یه خط چشم.
گوشیمو توی جیب مانتوم انداختمو اومدم بیرون...
ارسلان از اتاق بیرون اومد...جذاب شده بود...شلوار جین خاکستری و پیرهن سفید و کت اسپرت چهارخونه خاکستری
مشکی...لبخندمو پنهان کردمو با لب خونی گفتم :< آزیتا خانوم میدونه؟ >
چشمکی زد و اونم همین طوری گفت :< حله >
آزیتا خانوم از آشپزخونه بیرون اومدو گفت :< برای منم بستنی میگیرینا.... >
خندیدیم و ارسلان گفت :< چشم مامان جان برات سنتی میگیرم... >
رو به من کردو گفت :< بریم >
پشت سرش راه افتادم...وارد حیاط شدیم.
منتظر موندم ماشینو ببره بیرون. برگشتمو به خونه نیم سوخته ام نگاه کردمو آه کشیدم...
با بوق ماشین به بیرون از خونه رفتمو سوار شدم...بازم عطر همیشگی...
دیانا :< اگه منو بشناسن؟ >
ارسلان :< مثلا میخوان چیکار کنن؟ >
دیانا :< نمیدونم. >
ارسلان :< تا من هستم نگران نباش. >
سرمو تکون دادمو ساکت شدم...به یه بستنی فروشی بزرگ رفتیم...ترجیح دادیم توی فضای باز بشینیم...
بعد از خوردن بستنی و خرید بستنی خونه رفتیم و ارسلان ماشینو جلوی در پارک کرد. خواستم پیاده شم که گفت :< وایسا الان میام. >
و به بلافاصله رفت داخل خونه. شونه ای بالا انداختمو از ماشین پیاده شدمو تکیه مو به بدنه اش دادم... 5 دقیقه ای گذشت که اومدو گفت :< بریم >
دیانا :< کجا؟ >
پارت 79
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
ارسلان :< یه بار سوال پیچ نکن. >
و پرید توی بالکن خودش و بدون حرف رفت توی اتاقش... شونه هامو بالا انداختمو رفتم توی اتاق... وایسادم جلوی آینه...
برای اولین بار...طی این سالها...دارم با یکی میرم بیرون...حس خوبیه:)
با سلیقه لباس انتخاب کردم...تیپ
خاکستری زدم و یه رژ و یه خط چشم.
گوشیمو توی جیب مانتوم انداختمو اومدم بیرون...
ارسلان از اتاق بیرون اومد...جذاب شده بود...شلوار جین خاکستری و پیرهن سفید و کت اسپرت چهارخونه خاکستری
مشکی...لبخندمو پنهان کردمو با لب خونی گفتم :< آزیتا خانوم میدونه؟ >
چشمکی زد و اونم همین طوری گفت :< حله >
آزیتا خانوم از آشپزخونه بیرون اومدو گفت :< برای منم بستنی میگیرینا.... >
خندیدیم و ارسلان گفت :< چشم مامان جان برات سنتی میگیرم... >
رو به من کردو گفت :< بریم >
پشت سرش راه افتادم...وارد حیاط شدیم.
منتظر موندم ماشینو ببره بیرون. برگشتمو به خونه نیم سوخته ام نگاه کردمو آه کشیدم...
با بوق ماشین به بیرون از خونه رفتمو سوار شدم...بازم عطر همیشگی...
دیانا :< اگه منو بشناسن؟ >
ارسلان :< مثلا میخوان چیکار کنن؟ >
دیانا :< نمیدونم. >
ارسلان :< تا من هستم نگران نباش. >
سرمو تکون دادمو ساکت شدم...به یه بستنی فروشی بزرگ رفتیم...ترجیح دادیم توی فضای باز بشینیم...
بعد از خوردن بستنی و خرید بستنی خونه رفتیم و ارسلان ماشینو جلوی در پارک کرد. خواستم پیاده شم که گفت :< وایسا الان میام. >
و به بلافاصله رفت داخل خونه. شونه ای بالا انداختمو از ماشین پیاده شدمو تکیه مو به بدنه اش دادم... 5 دقیقه ای گذشت که اومدو گفت :< بریم >
دیانا :< کجا؟ >
۱۰.۲k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.