اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت88

لبخندی زدم که گفت:

-اسم داداشت چیه؟!

+عماد!!

سری به نشونه ی تایید تکون داد و رو به من گفت:

-نگران مامانت نباش..
میارمش پیش خودت!!!

با ذوق گفتم:

+جدی میگی؟! واقعا اینکارو میکنی؟!

-آره!!

نزدیک بود از خوشحال بال در بیارم، واقعا اگه مامانم میومد پیشم هیچ نگرانی نداشتم دیگه!!!

هوا دیگه کاملا روشن شده بود و الانا بود که همه ی خدمه بیان بیرون که سالار رو به من گفت:

-برو تو اتاقت!!
منم برم به کارام برسم...

سری تکون دادم و چشمی زیر لب گفتم و دوییدم سمت اتاق!!!

واردش شدم و روی تخت نشستم و به این فکر کردم که تو طول روز قراره برام چه اتفاق های دیگه ای بیفته!!

حرف سالار باعث شده بود انرژیم ده برابر بشه و دیگه به هیچی فکر نکنم!!!

تو همین فکرا بودم که  یهو با خودم گفتم:

+ولی اگه یه درصد نتونه چی؟!
اگه کاری کنه و مامانم تو خطر بیفته چی،!؟
دیدگاه ها (۱)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت89دستامو توی سرم گذاشتم و چشمام و بستم و ...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت90از عمارت زدم بیرون و نفس عمیقی کشیدم و ...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت87روی صورتم دقیق شد و لب زد:-چی میشه؟!بغض...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت86یه جوری عصبانی شده بود که حس می کردم اگ...

#پارت۳ رمان اگه طُ نباشی یکی دیگه منم لباسا رو پوشیدم و یه آ...

ادامه....

کیوت ولی خشن پارت ۲۴شب شد تو رفتی روی تخت دراز کشیدیا.ت تو ذ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط