ارباب سالار🌸🔗
#اربابسالار🌸🔗
#پارت89
دستامو توی سرم گذاشتم و چشمام و بستم و گفتم:
+نه از پسش برمیاد، نمیخوام منفی فکر کنم!!
تو همین فکرا بودم و نفهمیدم چیشد که خوابم برد...
+++++++++++++++++++++
#سالار
+همین که گفتم، من همین دخترو میخوام!!
مامان از جاش بلند شد و عصبی رو به خان بابا گفت:
-این چی داره میگه؟! خل شده؟!
مگه این نمیگفت من اصلا زن نمیگیرم؟!
چیشد الان؟! عاشق دختر رعیت شده؟!
خان بابا عصاشو محکم روی زمین کوبوند و گفت:
-چی داری میگی پسر؟!
یکم فکر کن...
چی دیدی از اون دختر که اینطوری خواهانش شدی؟!
پوفی کشید و ادامه داد:
-تو ارباب این روستایی احمق!!
اومد باز چیزی بگه که به سرفه افتاد و نتونست ادامه بده!!
از جام بلند شدم و گفتم:
+نمیتونید نظر منو عوض کنید...
من میخوامش
خبر بدید به خانوادش برای خاستگاری میریم..
دیگه منتظر هیچ حرفی ازشون نموندم بلند گفتم:
+فعلا!!
مامان با صدای بلند صدام کرد اما هیچ اعتنایی نکردم چون تصمیمم و گرفته بودم...
#پارت89
دستامو توی سرم گذاشتم و چشمام و بستم و گفتم:
+نه از پسش برمیاد، نمیخوام منفی فکر کنم!!
تو همین فکرا بودم و نفهمیدم چیشد که خوابم برد...
+++++++++++++++++++++
#سالار
+همین که گفتم، من همین دخترو میخوام!!
مامان از جاش بلند شد و عصبی رو به خان بابا گفت:
-این چی داره میگه؟! خل شده؟!
مگه این نمیگفت من اصلا زن نمیگیرم؟!
چیشد الان؟! عاشق دختر رعیت شده؟!
خان بابا عصاشو محکم روی زمین کوبوند و گفت:
-چی داری میگی پسر؟!
یکم فکر کن...
چی دیدی از اون دختر که اینطوری خواهانش شدی؟!
پوفی کشید و ادامه داد:
-تو ارباب این روستایی احمق!!
اومد باز چیزی بگه که به سرفه افتاد و نتونست ادامه بده!!
از جام بلند شدم و گفتم:
+نمیتونید نظر منو عوض کنید...
من میخوامش
خبر بدید به خانوادش برای خاستگاری میریم..
دیگه منتظر هیچ حرفی ازشون نموندم بلند گفتم:
+فعلا!!
مامان با صدای بلند صدام کرد اما هیچ اعتنایی نکردم چون تصمیمم و گرفته بودم...
۲.۵k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.