ولی فراموش نکن .
ولی فراموش نکن .
من مخصوص پریا اماده بودم و مسعود امده بود تا من تو را قانع کنم که از دواجتان اصلا منطقی نیست .
حرفهای ان روز من باعث شد مسعود با من سر سنگین شود .
یادت هست گفتم .
فرناز خاستگاری جدی که نیست. هست ؟؟ تو که ایران را ترک نمیکنی ؟ مسعود به جهنم دوری را سارا را چه میکنی ؟؟ توخندیدی گفتی هنوز جواب ندادم بعد به مسعود گفتم
حالا چرا پروواز . چرا میگی رفاقتی که تموم شد ؟
اتفاقی نیفتاده ... اگر فرناز جان بله داد ان وقت با هم خدا حافطی کنید . بعد شاید شوهر فرناز جان اجازه داد که مانند دو دست خانوادگی کنار هم باشید فرناز و ابجی صدیقه تازه با هم رفیق شده اند .... نباید آمدن یک خاستگار باعث صحبت از پرواز و جدابی شود
مسعود چند بار صرفه کرد ولی من فقط به قلب تو فکر میکردم
خندیدی ولی فرناز باور کن بیشتر ازین کاری از من ساخته نبود یک روز تمام مسعود با من بحثکرد که خراب کرده ام و حرف هایی زده ام که نباید می زدم .... ولی من به فکر تو بودم ... یادت هست ؟؟؟ بیشتر چه می توانستم انجام دهم ...گفتم من و تو نباید برای فرناز تصمیم بگیریم نه من نه تو نه هیچ کس دیگر حق ندارد برای فرناز تصمیم بگیر .
این رفاقت را با هم شروع کردید و بهترین لحظه ها را کنار هم داشته اید و ادامه دارد تا زمانی که هر دو بخواهید تمام شود .یک طرفه و بدون دلیل نامردی و بی مرامی و نمک به حرامی است . هر زمان که هر دو خواستید . تمامش کنید
بعد به مسعود گفتم
بحث رفاقت جدا و بحث ازدواج جدا
خدا را چ دیدی شاید شما به پای هم پیر شدید
تازه اگر ابجی فرناز منت سرت گذاشت و به خاستگاری تو جواب مثبت داد ... مسعود در ظاهر خندید و گفت
کیه که نخاد نوکر فرناز خانوم بشه .. گفتم پس بحثی نیست
فرناز جان یادت هست بعد به شما گفتم
فرناز خانوم . این مسعود تا ابد نوکر شماست کوتاهی کرد من جورش را میکشم . تا حال پاک تربن رابطه و رفاقت را با هم داشته اید بدون سر سوزنی حس شهوت و سکس و خیانت
زیباترین رابطه و رفاقت را شما دارید چرا به خاطر مسائل بی اهمیت خرابش میکنید ؟
یادت هست گفتم
فرناز جان هیچ وقت ایران را ترک نمیکند . من یقین دارم جوابش به این خاستگار منفی است . پس حرفی نمی ماند
مثل قدیم بگویید و بخندید و برای شادی و لبخند هم تلاش کنید ... من باید بروم پریا منتظر است .
تو ساکت بودی ولی لبخندت سر شار از رصایت بود
ولی مسعود نگران تو و خوشبختی تو
قرار شد با هم بروید نهار بخورید و من هم رفتم سراغ پریسا ...
بادت هست
به مسعود گفتم خاطره اون اتل بستن دست را برای فرناز تعریف کن و اون پسره که مست پشت فرمون نشسته بود و به اون خانوم گفت شب اول عروسی ...
پایان ۱۱۸
من مخصوص پریا اماده بودم و مسعود امده بود تا من تو را قانع کنم که از دواجتان اصلا منطقی نیست .
حرفهای ان روز من باعث شد مسعود با من سر سنگین شود .
یادت هست گفتم .
فرناز خاستگاری جدی که نیست. هست ؟؟ تو که ایران را ترک نمیکنی ؟ مسعود به جهنم دوری را سارا را چه میکنی ؟؟ توخندیدی گفتی هنوز جواب ندادم بعد به مسعود گفتم
حالا چرا پروواز . چرا میگی رفاقتی که تموم شد ؟
اتفاقی نیفتاده ... اگر فرناز جان بله داد ان وقت با هم خدا حافطی کنید . بعد شاید شوهر فرناز جان اجازه داد که مانند دو دست خانوادگی کنار هم باشید فرناز و ابجی صدیقه تازه با هم رفیق شده اند .... نباید آمدن یک خاستگار باعث صحبت از پرواز و جدابی شود
مسعود چند بار صرفه کرد ولی من فقط به قلب تو فکر میکردم
خندیدی ولی فرناز باور کن بیشتر ازین کاری از من ساخته نبود یک روز تمام مسعود با من بحثکرد که خراب کرده ام و حرف هایی زده ام که نباید می زدم .... ولی من به فکر تو بودم ... یادت هست ؟؟؟ بیشتر چه می توانستم انجام دهم ...گفتم من و تو نباید برای فرناز تصمیم بگیریم نه من نه تو نه هیچ کس دیگر حق ندارد برای فرناز تصمیم بگیر .
این رفاقت را با هم شروع کردید و بهترین لحظه ها را کنار هم داشته اید و ادامه دارد تا زمانی که هر دو بخواهید تمام شود .یک طرفه و بدون دلیل نامردی و بی مرامی و نمک به حرامی است . هر زمان که هر دو خواستید . تمامش کنید
بعد به مسعود گفتم
بحث رفاقت جدا و بحث ازدواج جدا
خدا را چ دیدی شاید شما به پای هم پیر شدید
تازه اگر ابجی فرناز منت سرت گذاشت و به خاستگاری تو جواب مثبت داد ... مسعود در ظاهر خندید و گفت
کیه که نخاد نوکر فرناز خانوم بشه .. گفتم پس بحثی نیست
فرناز جان یادت هست بعد به شما گفتم
فرناز خانوم . این مسعود تا ابد نوکر شماست کوتاهی کرد من جورش را میکشم . تا حال پاک تربن رابطه و رفاقت را با هم داشته اید بدون سر سوزنی حس شهوت و سکس و خیانت
زیباترین رابطه و رفاقت را شما دارید چرا به خاطر مسائل بی اهمیت خرابش میکنید ؟
یادت هست گفتم
فرناز جان هیچ وقت ایران را ترک نمیکند . من یقین دارم جوابش به این خاستگار منفی است . پس حرفی نمی ماند
مثل قدیم بگویید و بخندید و برای شادی و لبخند هم تلاش کنید ... من باید بروم پریا منتظر است .
تو ساکت بودی ولی لبخندت سر شار از رصایت بود
ولی مسعود نگران تو و خوشبختی تو
قرار شد با هم بروید نهار بخورید و من هم رفتم سراغ پریسا ...
بادت هست
به مسعود گفتم خاطره اون اتل بستن دست را برای فرناز تعریف کن و اون پسره که مست پشت فرمون نشسته بود و به اون خانوم گفت شب اول عروسی ...
پایان ۱۱۸
۷.۲k
۱۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.