پارت هفتم
پارت هفتم
-چ...چرا اینشکلی شده موهات ا.ت؟؟
-بابام...هر روز موهامو می کشید
ا.ت بلند گریه کرد
جیمین متوجه نمیشد چرا باید با همچین دختر معصوم و ساکتی اینطور رفتار بشه!
-جونگکوک چی؟ اونم اذیتت میکنه؟
-نه...اون خیلی اوپای مهربونیه همیشه جلوی بابامو میگرفت نمیذاشت اذیتم کنه وقتی شیش سالم بود پول توجیبیاشو خرج کرد و برام عروسک خرید اون خیلی خوشگل بود ولی بابام فهمید و عروسکه رو خراب کرد(فحش به بابای ا.ت آزاده دوستان🤡)
جیمین این حجم از بد رفتاری پدر ا.ت رو درک نمی کرد!
-چرا این کارارو باهات میکنه؟
-واسه اینکه...من دخترم!*گریه*
-وای خدای من....مثه اینکه هنوز مردم تو عصر حجر زندگی می کنن(متاسفانه بله🗿💔)....ولش کن بیا بریم خرید بعدا یه فکری به حال این وضعیتت می کنیم
.....
جیمین ا.ت رو به یکی از بزرگ ترین مرکز خریدای سئول برده بود
اونجا مغازه های زیادی با اجناس با کیفیت و گرون قیمت وجود داشت
ا.ت که تا حالا همچین جاهایی نیومده بود با ذوق و چشم های ستاره ای بین مغازه ها می چرخید
با دیدن مغازه بزرگی که لباس های شیک و تازه داخلش بود دوید داخل مغازه
-سلام آقا....چه لباسی اینجا برای من مناسبه؟؟
مردای داخل مغازه خندیدن
+خانوم فک کنم مغازه رو اشتباه اومدین اینجا کت و شلوار مردونه میفروشن
مشتری ها بلند بلند خندیدن
ا.ت با نا امیدی از مغازه اومد بیرون
جیمین به تابلوی بالای مغازه اشاره کرد و گفت:
-مگه تابلو نزدن تا بخونی اینجا چه مغازی ایه؟
-من بلد نیستم بخونم
-چی؟؟؟ یعنی تو سواد نداری؟
-من تا حالا مدرسه نرفتم....
جیمین زبونش بند اومده بود!
چرا باید یه مرد به بچش فقط به خاطر اینکه دختره این همه ظلم کنه؟
جیمین و ا.ت سه ساعتی رو توی پاساژ مشغول خریدن لباس بودن
جیمین هر چی که به ذهنش رسید رو خرید
تو راه برگشت کنار یه داروخونه نگه داشت تا برای کبودی ها و موهای ا.ت دارو بخره....
حقیقتا خودم دلم واسه ا.ت سوخت///:💔
-چ...چرا اینشکلی شده موهات ا.ت؟؟
-بابام...هر روز موهامو می کشید
ا.ت بلند گریه کرد
جیمین متوجه نمیشد چرا باید با همچین دختر معصوم و ساکتی اینطور رفتار بشه!
-جونگکوک چی؟ اونم اذیتت میکنه؟
-نه...اون خیلی اوپای مهربونیه همیشه جلوی بابامو میگرفت نمیذاشت اذیتم کنه وقتی شیش سالم بود پول توجیبیاشو خرج کرد و برام عروسک خرید اون خیلی خوشگل بود ولی بابام فهمید و عروسکه رو خراب کرد(فحش به بابای ا.ت آزاده دوستان🤡)
جیمین این حجم از بد رفتاری پدر ا.ت رو درک نمی کرد!
-چرا این کارارو باهات میکنه؟
-واسه اینکه...من دخترم!*گریه*
-وای خدای من....مثه اینکه هنوز مردم تو عصر حجر زندگی می کنن(متاسفانه بله🗿💔)....ولش کن بیا بریم خرید بعدا یه فکری به حال این وضعیتت می کنیم
.....
جیمین ا.ت رو به یکی از بزرگ ترین مرکز خریدای سئول برده بود
اونجا مغازه های زیادی با اجناس با کیفیت و گرون قیمت وجود داشت
ا.ت که تا حالا همچین جاهایی نیومده بود با ذوق و چشم های ستاره ای بین مغازه ها می چرخید
با دیدن مغازه بزرگی که لباس های شیک و تازه داخلش بود دوید داخل مغازه
-سلام آقا....چه لباسی اینجا برای من مناسبه؟؟
مردای داخل مغازه خندیدن
+خانوم فک کنم مغازه رو اشتباه اومدین اینجا کت و شلوار مردونه میفروشن
مشتری ها بلند بلند خندیدن
ا.ت با نا امیدی از مغازه اومد بیرون
جیمین به تابلوی بالای مغازه اشاره کرد و گفت:
-مگه تابلو نزدن تا بخونی اینجا چه مغازی ایه؟
-من بلد نیستم بخونم
-چی؟؟؟ یعنی تو سواد نداری؟
-من تا حالا مدرسه نرفتم....
جیمین زبونش بند اومده بود!
چرا باید یه مرد به بچش فقط به خاطر اینکه دختره این همه ظلم کنه؟
جیمین و ا.ت سه ساعتی رو توی پاساژ مشغول خریدن لباس بودن
جیمین هر چی که به ذهنش رسید رو خرید
تو راه برگشت کنار یه داروخونه نگه داشت تا برای کبودی ها و موهای ا.ت دارو بخره....
حقیقتا خودم دلم واسه ا.ت سوخت///:💔
۷۱.۰k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.