My attractive vampire P
My attractive vampire🩸🖤 (P31)
از حرفش قطره ای از چشمم اشک ریخت و اون با انگشت شستش اون قطره اشکم که چکید پاک کرد و دوباره لb هام بو.سید...تو همین لحظه ها متوجه ی حضور یه زن شدیم...سریع از همدیگه جدا شدیم و اون زن بدون اینکه چیزی بگه از میان ما رد شد.
تهیونگ : همیشه باید گیر مزاحم های اشغالی بیفتیم.(ما هم مزاحم کارشون هستیم ماهم اشغالیم؟😂)
ا.ت : عه تهیونگ اینطور نگو.
تهیونگ : به هر حال بیا برگردیم.
ا.ت : تهیونگ از این به بعد جوری رفتار کن که همسرم نیستی.
تهیونگ : ولی....
ا.ت : تهیونگ لطفا اینطور تو مدرسه همه از من متنفر میشن.
تهیونگ : (تهیونگ از عصبانیت حرصش با نفس خالی کرد) باشه بیب باشه ولی مراقب باش میتونی بری پیش دوستات من پیش پدرم هستم برای مراسم تاج گذاری به عنوان پادشاه و چند ماه دیگه هم اعلام رسمی ازدواج ما دوتا و مراسم تاج گذاری تو به عنوان علیا حضرت و من به عنوان پادشاه اعلام میکنیم.
ا.ت : چی؟!!!!!!
تهیونگ : البته چند ماه دیگه نه ممکنه ۱ ماه دیگه فعلا تاریخ ثبت نکردیم. من رفتم (رفت)
وقتی تهیونگ رفت من تو خودم شوک موندم یعنی چی مراسم تاج گذاری من و تهیونگ چند ماه دیگه یا یک ماه دیگست؟؟؟ من حتی سنم کمه اینطور تو مدرسه بد میشه همه از من متنفر میشن که! واییییییی تهیونگ خدا نگم چیکارت کنه من الان چی بگم به تهیونگ؟؟ رفتم سمت بچه ها تو مهمونی لیا رو دیدم با یکی گرم گرفته. این واقعا یه هر.زه هست؟
پ۲ : به چی نگاه میکنی ا.ت؟(اون طرف نگاه کرد ) داری به خانم لیا نگاه میکنی؟
ا.ت : اوهوم زیاد خوب نمیشناسمش آخه من چند وقت پیش برگشتم به زندگی جدیدم.
د۲ : اون زن.یکه همش ازش متنفرن حتی اعلیحضرت، فقط سعی میکنه جلب توجه کنه بعد شاید نشنیدی خیلی ها شایعه ساختن رو اون دختر که میگن چنتا از خون آشام هارو میکشه و یه شایعه ای میگه با گرگینه ها طرفه یا خودش گرگینه هست.
پ ۳: و ما خبر نداریم که شایعه هست یا دروغ از نظر ما که دروغ هست ولی ازش متنفریم.
ا.ت : پس چرا همیش اینجا هست.
پ۳ : چون معروف هست تو این سرزمین و همینطور به خاندان پادشاه نزدیکه نه اونقدرا نزدیک.
ا.ت : شما سنتون چقدره؟
د۲ : ما در واقع ۷۸ تا ۸۰ سالمون هست.
ا.ت : چیییییی!!!؟؟؟
د۱ : جای تعجبی نداره ا.ت خوناشام ها سنشون بالا هست مگه تو چند سالت هست؟
ا.ت.: من...۱۶..سالمه؟
پ۱ : خوش بحالت که انقدر جوون هستی...حالا بیا با ما خوش بگذرون.
با حرفشون تایید کردم تا چند روز گذشت،
صبح شده بود، چشمام آروم باز کردم و آماده شدم برم مدرسه، اول رفتم پایین به همراه تهیونگ صبحونه خوردم(تهیونگ بیکار نیست بشینه با ا.ت نون و پنیر بخوره بنده در حال مشغول با مجله اش هست🗿😭)
تهیونگ : ا.ت امشب من دیر برمیگردم قصر برای همین لازم نیست بخاطر من کلی منتظر بمونی بگیر بجاش بخواب.
از حرفش قطره ای از چشمم اشک ریخت و اون با انگشت شستش اون قطره اشکم که چکید پاک کرد و دوباره لb هام بو.سید...تو همین لحظه ها متوجه ی حضور یه زن شدیم...سریع از همدیگه جدا شدیم و اون زن بدون اینکه چیزی بگه از میان ما رد شد.
تهیونگ : همیشه باید گیر مزاحم های اشغالی بیفتیم.(ما هم مزاحم کارشون هستیم ماهم اشغالیم؟😂)
ا.ت : عه تهیونگ اینطور نگو.
تهیونگ : به هر حال بیا برگردیم.
ا.ت : تهیونگ از این به بعد جوری رفتار کن که همسرم نیستی.
تهیونگ : ولی....
ا.ت : تهیونگ لطفا اینطور تو مدرسه همه از من متنفر میشن.
تهیونگ : (تهیونگ از عصبانیت حرصش با نفس خالی کرد) باشه بیب باشه ولی مراقب باش میتونی بری پیش دوستات من پیش پدرم هستم برای مراسم تاج گذاری به عنوان پادشاه و چند ماه دیگه هم اعلام رسمی ازدواج ما دوتا و مراسم تاج گذاری تو به عنوان علیا حضرت و من به عنوان پادشاه اعلام میکنیم.
ا.ت : چی؟!!!!!!
تهیونگ : البته چند ماه دیگه نه ممکنه ۱ ماه دیگه فعلا تاریخ ثبت نکردیم. من رفتم (رفت)
وقتی تهیونگ رفت من تو خودم شوک موندم یعنی چی مراسم تاج گذاری من و تهیونگ چند ماه دیگه یا یک ماه دیگست؟؟؟ من حتی سنم کمه اینطور تو مدرسه بد میشه همه از من متنفر میشن که! واییییییی تهیونگ خدا نگم چیکارت کنه من الان چی بگم به تهیونگ؟؟ رفتم سمت بچه ها تو مهمونی لیا رو دیدم با یکی گرم گرفته. این واقعا یه هر.زه هست؟
پ۲ : به چی نگاه میکنی ا.ت؟(اون طرف نگاه کرد ) داری به خانم لیا نگاه میکنی؟
ا.ت : اوهوم زیاد خوب نمیشناسمش آخه من چند وقت پیش برگشتم به زندگی جدیدم.
د۲ : اون زن.یکه همش ازش متنفرن حتی اعلیحضرت، فقط سعی میکنه جلب توجه کنه بعد شاید نشنیدی خیلی ها شایعه ساختن رو اون دختر که میگن چنتا از خون آشام هارو میکشه و یه شایعه ای میگه با گرگینه ها طرفه یا خودش گرگینه هست.
پ ۳: و ما خبر نداریم که شایعه هست یا دروغ از نظر ما که دروغ هست ولی ازش متنفریم.
ا.ت : پس چرا همیش اینجا هست.
پ۳ : چون معروف هست تو این سرزمین و همینطور به خاندان پادشاه نزدیکه نه اونقدرا نزدیک.
ا.ت : شما سنتون چقدره؟
د۲ : ما در واقع ۷۸ تا ۸۰ سالمون هست.
ا.ت : چیییییی!!!؟؟؟
د۱ : جای تعجبی نداره ا.ت خوناشام ها سنشون بالا هست مگه تو چند سالت هست؟
ا.ت.: من...۱۶..سالمه؟
پ۱ : خوش بحالت که انقدر جوون هستی...حالا بیا با ما خوش بگذرون.
با حرفشون تایید کردم تا چند روز گذشت،
صبح شده بود، چشمام آروم باز کردم و آماده شدم برم مدرسه، اول رفتم پایین به همراه تهیونگ صبحونه خوردم(تهیونگ بیکار نیست بشینه با ا.ت نون و پنیر بخوره بنده در حال مشغول با مجله اش هست🗿😭)
تهیونگ : ا.ت امشب من دیر برمیگردم قصر برای همین لازم نیست بخاطر من کلی منتظر بمونی بگیر بجاش بخواب.
- ۱۳.۵k
- ۰۷ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط