part five!
part five!
[سوم شخص]
√ بگیرش ، لعنت بهت !
با عصبانیت غرید : چرا هیچ غلطی نمیکنی !
برگشت .
و با دوستش که غرق در خون کتفش بود مواجه شد .
چشماش از ترس لرزید و به سمت دوستش جهید : نامجون شی چشمات رو باز کن !
نامجون ایستاد .
× عجله کن یونگیا ، باید بریم ...
یونگی با وجود نگرانیش همراهش شروع به دویدن کرد .
______
زخمش کاملا ترمیم شده بود و به درختی تکیه داده بود .
زیر لب غرید : لعنت به شکارچیا ! این سومین زخم این هفتمه ... اه ! "
یونگی سر تکون داد ، اهمیتی نداد .
اما از طرفی نامجون حق داشت . اون مادرش رو از دست داده بود و بعد با سر گرگ خشک شده مادرش مواجه شد .
نامجون به چشمای یونگی نگاه کرد ، چشماش آبی بود .
" ام وای "
چشمای نامجون ابی شد .
چی حس میکنه ؟ چشمام رو بستم و حواسم رو به کار گرفتم .
صدای راه رفتن میومد .
ناخوداگاه هر دو گارد گرفتیم .
نامجون ایستاد و پشت به پشت هم ایستادیم .
× هی ،باید سریع برگردیم . اگه الان بمیریم ... نمیتونیم تو جنگ باشیم ! "
اخم کردم : تو واقعا میخوای تو اون جنگ فاکی باشی ؟
نامجون غرید : اره برای انتقام !
با عصبانیت فریاد زدم : خیلی احمقی ...!
ناگهان تیری به سرعت باد از کنار گوشم رد و حرفم رو برید ...
با عصبانیت رو به من کرد و گفت :لومون دادی..
ناگهان پودر اکلیلش همه جا پخش شد و لحظه ایی بعد گرگ خاکستری جلوم بود .
غرید .
فهمیدم منم باید تبدیل بشم .
پس پودر اکلیل منم با ترکیب اکلیلش درخشید .
و بعد هردو به سمت قلمرو دویدیم .
اما وقتی وارد شدیم ...
چیزی دیدم که ترس بر اندامم انداخت ...
#مثلخون
#بیتیاس
#فیک
#نامجونجینهوسوکیونگی
#جیمینتهیونگکوک
[سوم شخص]
√ بگیرش ، لعنت بهت !
با عصبانیت غرید : چرا هیچ غلطی نمیکنی !
برگشت .
و با دوستش که غرق در خون کتفش بود مواجه شد .
چشماش از ترس لرزید و به سمت دوستش جهید : نامجون شی چشمات رو باز کن !
نامجون ایستاد .
× عجله کن یونگیا ، باید بریم ...
یونگی با وجود نگرانیش همراهش شروع به دویدن کرد .
______
زخمش کاملا ترمیم شده بود و به درختی تکیه داده بود .
زیر لب غرید : لعنت به شکارچیا ! این سومین زخم این هفتمه ... اه ! "
یونگی سر تکون داد ، اهمیتی نداد .
اما از طرفی نامجون حق داشت . اون مادرش رو از دست داده بود و بعد با سر گرگ خشک شده مادرش مواجه شد .
نامجون به چشمای یونگی نگاه کرد ، چشماش آبی بود .
" ام وای "
چشمای نامجون ابی شد .
چی حس میکنه ؟ چشمام رو بستم و حواسم رو به کار گرفتم .
صدای راه رفتن میومد .
ناخوداگاه هر دو گارد گرفتیم .
نامجون ایستاد و پشت به پشت هم ایستادیم .
× هی ،باید سریع برگردیم . اگه الان بمیریم ... نمیتونیم تو جنگ باشیم ! "
اخم کردم : تو واقعا میخوای تو اون جنگ فاکی باشی ؟
نامجون غرید : اره برای انتقام !
با عصبانیت فریاد زدم : خیلی احمقی ...!
ناگهان تیری به سرعت باد از کنار گوشم رد و حرفم رو برید ...
با عصبانیت رو به من کرد و گفت :لومون دادی..
ناگهان پودر اکلیلش همه جا پخش شد و لحظه ایی بعد گرگ خاکستری جلوم بود .
غرید .
فهمیدم منم باید تبدیل بشم .
پس پودر اکلیل منم با ترکیب اکلیلش درخشید .
و بعد هردو به سمت قلمرو دویدیم .
اما وقتی وارد شدیم ...
چیزی دیدم که ترس بر اندامم انداخت ...
#مثلخون
#بیتیاس
#فیک
#نامجونجینهوسوکیونگی
#جیمینتهیونگکوک
۲.۱k
۰۸ آذر ۱۴۰۳