دو پارتی
#دو_پارتی
#خوش_عطر
__
ویو تهیونگ : داشتن یه کافه توی سئول باعث لبخندم میشه چرا که تو این کافه خیلیا تونستن عشقی که درونشون زبانه میکشه رو بیان کنند و نتیجه خوبی بگیرن
لحظه قشنگیه واسه ی همه ی آدما
ولی قلب خودم هنوز درگیر بود هنوزم جرئت اعتراف به شریک کافه ام رو نداشتم
زیباییش طوری بود که انگار از ماه زاده شده بود
ماهزاد من :)
ما به کمک هم و چندتا پیش خدمت دیگه باهم کافه رو میگردوندیم
امروز گفته بود کمی دیرتر میاد منتظرش بودم که زنگوله در کافه به صدا در اومد
نگاهم به سمت در کشیده شد
اخم هاش تو هم بود و انگار غمی سنگین روی قلبش تحمل میکرد
با اینکه بهم نزدیک بودیم ولی خیلی توی زندگی شخصیش دخالت نمیکردم و اطلاعی نداشتم ...
تهیونگ : سلام ا/ت شی!
پر انرژی*
ا/ت :سلام ته ته
بی حال *
تهیونگ : چیزی شده ا/ت شی ؟
ا/ت : نه خوبم
دیدم نمیخواد درموردش صحبت کنه پس بهش گیر ندادم
تهیونگ : باشه ا/ت شی
یه راست به سمت قسمتی که قهوه ها رو آماده میکردیم رفت
وقتی میخواست از غمش فرار کنه خودشو مشغول میکرد اما انگار ایندفعه موفق نبود
به کابین تکیه داد و خیره به یه نقطه بود
____
ویو ا/ت :
ا/ت: امروز سالگرد فوت مادرم بود به شدت حوصله نداشتم و غمی عجیب روی قلبم سنگینی میکرد
تکیه دادم بودم به کابین و تو خاطرات سیر میکردم که متوجه نشدم کی گونه هام خیس شد
نمیخواستم توی محل کارم گریه کنم زود اشکامو پاک کردم اما انگار موفق نبودم چون پشت سر هم اشکام به بیرون هجوم میورد ته ته دید
خودمو زدم به نفهمیدم و همینجوری سرمو انداختم پایین
_
ویو تهیونگ :
تهیونگ : گونه هاش تر شد سعی داشت پنهانشون کنه اما خب سیل اشکاش این اجازه رو بهش نمیدادن
قلبم مچاله شد وقتی اون مروارید های زیبا شروع به ریختن کرده بودن
رفتم به سمتش و کنارش ایستادم
تهیونگ : ا/ت ؟ حالت خوبه ؟
ا/ت : با اشک * به نظرت این سوال داره؟
توی بغلم کشیدمش و دستامو حصار دورش کردم
وقتی تو بغلم فرو رفت انگار آخرین مقاومتش شکسته باشه بلند بلند گریه کرد و بغلم کرد
آروم موهاشو نوازش میکردم
تهیونگ : آروم باش دختر
آروم و شیرین زمزمه کرد *
چند دقیقه همینجوری تو بغلم بود و اشک میریخت
دیگه طاقت نداشتم نمیتونستم بزارم اینقدر گریه کنه
تهیونگ : ا/ت میخوام یه چیزیو بهت بگم
__
#خوش_عطر
__
ویو تهیونگ : داشتن یه کافه توی سئول باعث لبخندم میشه چرا که تو این کافه خیلیا تونستن عشقی که درونشون زبانه میکشه رو بیان کنند و نتیجه خوبی بگیرن
لحظه قشنگیه واسه ی همه ی آدما
ولی قلب خودم هنوز درگیر بود هنوزم جرئت اعتراف به شریک کافه ام رو نداشتم
زیباییش طوری بود که انگار از ماه زاده شده بود
ماهزاد من :)
ما به کمک هم و چندتا پیش خدمت دیگه باهم کافه رو میگردوندیم
امروز گفته بود کمی دیرتر میاد منتظرش بودم که زنگوله در کافه به صدا در اومد
نگاهم به سمت در کشیده شد
اخم هاش تو هم بود و انگار غمی سنگین روی قلبش تحمل میکرد
با اینکه بهم نزدیک بودیم ولی خیلی توی زندگی شخصیش دخالت نمیکردم و اطلاعی نداشتم ...
تهیونگ : سلام ا/ت شی!
پر انرژی*
ا/ت :سلام ته ته
بی حال *
تهیونگ : چیزی شده ا/ت شی ؟
ا/ت : نه خوبم
دیدم نمیخواد درموردش صحبت کنه پس بهش گیر ندادم
تهیونگ : باشه ا/ت شی
یه راست به سمت قسمتی که قهوه ها رو آماده میکردیم رفت
وقتی میخواست از غمش فرار کنه خودشو مشغول میکرد اما انگار ایندفعه موفق نبود
به کابین تکیه داد و خیره به یه نقطه بود
____
ویو ا/ت :
ا/ت: امروز سالگرد فوت مادرم بود به شدت حوصله نداشتم و غمی عجیب روی قلبم سنگینی میکرد
تکیه دادم بودم به کابین و تو خاطرات سیر میکردم که متوجه نشدم کی گونه هام خیس شد
نمیخواستم توی محل کارم گریه کنم زود اشکامو پاک کردم اما انگار موفق نبودم چون پشت سر هم اشکام به بیرون هجوم میورد ته ته دید
خودمو زدم به نفهمیدم و همینجوری سرمو انداختم پایین
_
ویو تهیونگ :
تهیونگ : گونه هاش تر شد سعی داشت پنهانشون کنه اما خب سیل اشکاش این اجازه رو بهش نمیدادن
قلبم مچاله شد وقتی اون مروارید های زیبا شروع به ریختن کرده بودن
رفتم به سمتش و کنارش ایستادم
تهیونگ : ا/ت ؟ حالت خوبه ؟
ا/ت : با اشک * به نظرت این سوال داره؟
توی بغلم کشیدمش و دستامو حصار دورش کردم
وقتی تو بغلم فرو رفت انگار آخرین مقاومتش شکسته باشه بلند بلند گریه کرد و بغلم کرد
آروم موهاشو نوازش میکردم
تهیونگ : آروم باش دختر
آروم و شیرین زمزمه کرد *
چند دقیقه همینجوری تو بغلم بود و اشک میریخت
دیگه طاقت نداشتم نمیتونستم بزارم اینقدر گریه کنه
تهیونگ : ا/ت میخوام یه چیزیو بهت بگم
__
۴.۸k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.