پارت۱۰۳
#پارت۱۰۳
کسی محکم تکونم داد. با نگرانی چشمامو باز کردم دیدم کیان داره به پشت سنگ نگاه میکنه.
_آیدا...آیدا پاشو اومدن.بجنب باید بریم.
خواب از سرم پرید بلند شدم و به پشت سنگ نگاه کردم. سه تا ماشین داشتن از دور بهمون نزدیک میشدن. با ترس گفتم
_حالا چیکار کنیم؟
چند لحظه نگاهشون کرد و گفت
_بدو...
سرمو تکون دادم و همزمان شروع به دوییدن کردیم. گاهی اون جلو میزد و گاهی دوشادوش هم میدوییدیم. ماشینا هر لحظه بهمون نزدیک تر میشدن. ولی ما فقط میدوییدیم. نگاهی کوتاه به پشت سرم کردم.هنوز پشت سرمون بودن. میگرفتنمون.مطمعن بودم که میگرفتن. دور و برمون جز سنگ و خاروخاشاک چیزی نبود.یهو کیان تغییر مسیر داد و داد زد
_ازینطرف...
پشت سرش رفتم .یه قسمت با شنای نرم بود. خیلی نرم. از روی اون قسمت پریدیم و رد شدیم. یکی از ماشینا ازون قسمت اومد و گیر کرد. ولی اون دوتای دیگه از یه مسیر دیگه افتادن دنبالمون...
دیگه بریده بودم. از نفس افتادم. پاهام شل شده بودن. از کیان عقب موندم. که یه لحظه برگشت و دستمو گرفت. با خودش کشید و مجبورم کرد بدوئم.هر چی جون داشتم به پاهام دادم.
یکی دیگه از ماشینا تو شِنا موند. حالا فقط یکی مونده بود که دنبالمون میومد.
کم کم داشتیم به یه سری ماشین های سنگین و یه جایی شبیه کار خونه نزدیک میشدیم.یکم به خودمون سرعت دادیم و رفتیم پشت کارخونه.
شنیدیم که ماشین از حرکت ایستاد و کسی ازش پیاده شد. بی سرو صدا پشت کارخونه قایم شدیم. دستمو جلو ی دهنم گذاشتم تا صدای نفس نفسم رو نشنون.
_کیان...فضایی...جایی نیس که بتونین برین.
کیان اشاره کرد که دنبالش برم. از یه در کوچیک رفتیم توی کارخونه. یه میله برداشت و داد دستم. خودشم تفنگشو دراورد. تفنگه فقط بیهوش میکرد. نمیکشت.
یکیشون رو از پشت بلوکه ها دیدیم. پشتش به ما بود همون طور که با هفت تیرش روبروشو نشونه میرفت ، عقب عقب میومد .وقتی از دیوار ردشد کیان سریع یه تیر به گردنش زد .چون صدا خفه کن زده بود،اون یکی نفهمید. پشتشو گرفت و اروم اروم روی زمین خوابوندش. ازونجا رد شدیم.اونیکی کنار ماشین تکیه کرده بود.کیان ندیدش. از جلو ی در رد شد که صداش اومد
_هِی...کیان،زود بیا بیرون. دستات رو سرت.
تفنگشو تنظیم کرد روبروش.من اونطرف دیوار بودم. با چشمایی نگران نگاش کردم. لب زدم
_نرو...
سرشو تکون داد و با یه دستش گفت همینجا بمونم.خودش دستاشو رو سرش کذاشت و رفت بیرون.
_شلیک نکن...شلیک نکن...
_تفنگتو اروم پرت کن سمت من.
از توی سوراخا میدیدمشون. کیان تفنگشو هل داد سمت یارو.دستم جلوی دهنم بود. اگه کیانو بگیرن...
مرده همونطور که تفنگش سمت کیان بود اومد طرفش و شروع کرد به گشتنش. پشتش به من بود. میتونستم. من میتوستم. اره از پسش بر میام. میله رو توی دستم محکم کردم و اروم و بی صدا رفتم بیرون.
کسی محکم تکونم داد. با نگرانی چشمامو باز کردم دیدم کیان داره به پشت سنگ نگاه میکنه.
_آیدا...آیدا پاشو اومدن.بجنب باید بریم.
خواب از سرم پرید بلند شدم و به پشت سنگ نگاه کردم. سه تا ماشین داشتن از دور بهمون نزدیک میشدن. با ترس گفتم
_حالا چیکار کنیم؟
چند لحظه نگاهشون کرد و گفت
_بدو...
سرمو تکون دادم و همزمان شروع به دوییدن کردیم. گاهی اون جلو میزد و گاهی دوشادوش هم میدوییدیم. ماشینا هر لحظه بهمون نزدیک تر میشدن. ولی ما فقط میدوییدیم. نگاهی کوتاه به پشت سرم کردم.هنوز پشت سرمون بودن. میگرفتنمون.مطمعن بودم که میگرفتن. دور و برمون جز سنگ و خاروخاشاک چیزی نبود.یهو کیان تغییر مسیر داد و داد زد
_ازینطرف...
پشت سرش رفتم .یه قسمت با شنای نرم بود. خیلی نرم. از روی اون قسمت پریدیم و رد شدیم. یکی از ماشینا ازون قسمت اومد و گیر کرد. ولی اون دوتای دیگه از یه مسیر دیگه افتادن دنبالمون...
دیگه بریده بودم. از نفس افتادم. پاهام شل شده بودن. از کیان عقب موندم. که یه لحظه برگشت و دستمو گرفت. با خودش کشید و مجبورم کرد بدوئم.هر چی جون داشتم به پاهام دادم.
یکی دیگه از ماشینا تو شِنا موند. حالا فقط یکی مونده بود که دنبالمون میومد.
کم کم داشتیم به یه سری ماشین های سنگین و یه جایی شبیه کار خونه نزدیک میشدیم.یکم به خودمون سرعت دادیم و رفتیم پشت کارخونه.
شنیدیم که ماشین از حرکت ایستاد و کسی ازش پیاده شد. بی سرو صدا پشت کارخونه قایم شدیم. دستمو جلو ی دهنم گذاشتم تا صدای نفس نفسم رو نشنون.
_کیان...فضایی...جایی نیس که بتونین برین.
کیان اشاره کرد که دنبالش برم. از یه در کوچیک رفتیم توی کارخونه. یه میله برداشت و داد دستم. خودشم تفنگشو دراورد. تفنگه فقط بیهوش میکرد. نمیکشت.
یکیشون رو از پشت بلوکه ها دیدیم. پشتش به ما بود همون طور که با هفت تیرش روبروشو نشونه میرفت ، عقب عقب میومد .وقتی از دیوار ردشد کیان سریع یه تیر به گردنش زد .چون صدا خفه کن زده بود،اون یکی نفهمید. پشتشو گرفت و اروم اروم روی زمین خوابوندش. ازونجا رد شدیم.اونیکی کنار ماشین تکیه کرده بود.کیان ندیدش. از جلو ی در رد شد که صداش اومد
_هِی...کیان،زود بیا بیرون. دستات رو سرت.
تفنگشو تنظیم کرد روبروش.من اونطرف دیوار بودم. با چشمایی نگران نگاش کردم. لب زدم
_نرو...
سرشو تکون داد و با یه دستش گفت همینجا بمونم.خودش دستاشو رو سرش کذاشت و رفت بیرون.
_شلیک نکن...شلیک نکن...
_تفنگتو اروم پرت کن سمت من.
از توی سوراخا میدیدمشون. کیان تفنگشو هل داد سمت یارو.دستم جلوی دهنم بود. اگه کیانو بگیرن...
مرده همونطور که تفنگش سمت کیان بود اومد طرفش و شروع کرد به گشتنش. پشتش به من بود. میتونستم. من میتوستم. اره از پسش بر میام. میله رو توی دستم محکم کردم و اروم و بی صدا رفتم بیرون.
۴.۱k
۱۳ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.