MY LOVE
MY LOVE
پارت ۹
جونگ کوک لیا رو هل داد و با عصبانیت و با لحنی که تنفر ازش میبارید لب زد :
+ گمشو هرزه کوچولو ... دوست داری همین الان اعلام کنم که چه غلطی کردی؟... قطعا مایه ننگ خاندان جئونی ..
ویو ته
دیدم دختر عموی کوک داشت با کوک حرف میزد منم از فرصت استفاده کردم و رفتم از میزبان مهمانی یه لیوان نوشیدنی گرفتم و سر کشیدم... دلم واسه برادرم ، جیمین ، نامجون ( اهم ... ایشون دوست پسر تهیونگه .. بله ) تنگ شده بود ولی تا ماموریتم رو تموم نکنم نمیتونم ببینمشون... تصمیم گرفتم برگردم و برم پیش مثلا اربابم که یهو دیدم لیا روی پاهای کوک نشسته و کوک اون رو هل و خورد زمین... وات د فاک چه خبره؟
تهیونگ نزدیک اون دو شد و کوک رو مخاطب قرار داد..
~ ارباب چه خبر شده ؟ حالتو_
حرفش با دیدن پایین تنه جونگ کوک قطع شد و فهمید اوضاع از چه قراره ..
جونگ کوک کتش رو در اورد و دستش گرفت ..
+ بلند شو باید بریم دیگه نمیتونم این وضع رو تحمل کنم ..
~ بله ارباب ....
وارد حیاط عمارت شدند تهیونگ به عنوان بادیگار جلو تر حرکت میکرد....یونگی و هوسوک هم ماجرا رو فهمیده بودند و قرار بود وقتی از عمارت خارج شدند هم دیگه رو ببینند ...
ویو کوک
دردش داشت میکشتم .. بدنم داغ کرده بود...لعنت بهش ... تو همین فکر ها بودم که چشمم به بدن خوش تراش و زیبای تهیونگ افتاد ... نتونستم تحمل کنم و دستش رو کشیدم ...
ویو تهیونگ
دستم کشیده شد و به دیوار خوردم اخی از درد گفتم .. که یهو متوجه شدم جونگ کوکه ...
~ ارباب ... چیکار_
حرفم تموم نشده بود که لب هاشو رو لبام حس کردم ....
هه ... دیگه بسه 🗿
پارت ۹
جونگ کوک لیا رو هل داد و با عصبانیت و با لحنی که تنفر ازش میبارید لب زد :
+ گمشو هرزه کوچولو ... دوست داری همین الان اعلام کنم که چه غلطی کردی؟... قطعا مایه ننگ خاندان جئونی ..
ویو ته
دیدم دختر عموی کوک داشت با کوک حرف میزد منم از فرصت استفاده کردم و رفتم از میزبان مهمانی یه لیوان نوشیدنی گرفتم و سر کشیدم... دلم واسه برادرم ، جیمین ، نامجون ( اهم ... ایشون دوست پسر تهیونگه .. بله ) تنگ شده بود ولی تا ماموریتم رو تموم نکنم نمیتونم ببینمشون... تصمیم گرفتم برگردم و برم پیش مثلا اربابم که یهو دیدم لیا روی پاهای کوک نشسته و کوک اون رو هل و خورد زمین... وات د فاک چه خبره؟
تهیونگ نزدیک اون دو شد و کوک رو مخاطب قرار داد..
~ ارباب چه خبر شده ؟ حالتو_
حرفش با دیدن پایین تنه جونگ کوک قطع شد و فهمید اوضاع از چه قراره ..
جونگ کوک کتش رو در اورد و دستش گرفت ..
+ بلند شو باید بریم دیگه نمیتونم این وضع رو تحمل کنم ..
~ بله ارباب ....
وارد حیاط عمارت شدند تهیونگ به عنوان بادیگار جلو تر حرکت میکرد....یونگی و هوسوک هم ماجرا رو فهمیده بودند و قرار بود وقتی از عمارت خارج شدند هم دیگه رو ببینند ...
ویو کوک
دردش داشت میکشتم .. بدنم داغ کرده بود...لعنت بهش ... تو همین فکر ها بودم که چشمم به بدن خوش تراش و زیبای تهیونگ افتاد ... نتونستم تحمل کنم و دستش رو کشیدم ...
ویو تهیونگ
دستم کشیده شد و به دیوار خوردم اخی از درد گفتم .. که یهو متوجه شدم جونگ کوکه ...
~ ارباب ... چیکار_
حرفم تموم نشده بود که لب هاشو رو لبام حس کردم ....
هه ... دیگه بسه 🗿
۲.۲k
۱۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.