معلوم هست داری چیکار میکنی
ᴘᴀʀᴛ•¹⁹
"معلوم هست داری چیکار میکنی؟"
"هـ.. هیون تویی؟"
لرزش صداش به وضوح معلوم بود.
"چیزی شده؟ گابریل مجبورت کرده؟ خوبی؟"
این نگرانیش میتونست تیر اخری باشه برای گریه پسرک ترسیده پشت تلفن، ولی مجبور بود.
"چیزی نیست..خوبم...من دارم با خواست خودم با گابریل میرم"
واقعا جا خورده بود، فلیکسی که از گابریل متنفر بود الان داره با خواست و میل خودش باهاش برمیگرده آمریکا؟
"میفهمی چی میگی دیگه نه؟"
اشک سمجی که خیلی وقت گوشه چشمش بود روی گونه هاش افتاد.
" کجایی"
"نمیتونم بیام دیدنت"
از شدت کلافگی گوشیو به طرفی پرت کرد و مطمئنا چیزی از گوشی نمونده بود.
" اهای اهای چخبره "
لینو رو دید که با تعجب بهش خیره شده و هان هم از شدت ترس پشتش قایم شده. باز هم اتفاق چند سال پیش داشت تکرار میشد. میدونست که کجا باید دنبال پسرکش بگرده برای همین بدون هیچ حرفی لینو وهان رو تنها گذاشت. این طرف پسرکمو بلوند مثل ابر بهار گریه میکرد. چاره ای نداشت برای حفظ جون اطرافیانش باید باهاش میرفت.
" چه پسر خوبی الانم بیا میخوام شام سفارش بدم"
"ا.. ازت متنفرم"
با صدای بلندی داد زد هیچکس تا حالا این ساید فلیکسو ندیده بود.
"صداتو بیار پایین پسر خوب، میتونیم ارومم حرف بزنیم"
"اگه اروم حرف زدن چیزیو حل میکرد تا الان فهمیده بودی که ازت بدم میاد، تو بهم خیانت کردی میفهمی؟؟ چرا انتظار داری برگردمت پیشت تازه وقتی که دوباره سلامت روانمو به دست اوردم"
الان انتظار داشت گابریل ناراحت بشه و یا حتی عصبانی ولی برخلاف تصور ذهنیش گابریل داشت میخندید!
" ببین جوجه، فکر کردی واقعا عاشقتم؟ واقعا خوش خیالی"
چند قدم بهش نزدیک شد
" عروسک خوشگلی مثل تورو چرا باید بدم به هوانگ؟ اون لعنتی یکبار عشق زندگیمو گرفت نمیذارم دومیشو بگیره"
اروم نشست رو زمین و چونه پسرک مو بلوند رو بالا آورد.
" و الان میتونه بیاد تورو ازم بگیره، درسته هزاران هزاران میلیارد پول داره و هر جایی که دلت بخواد آدم داره ولی من نمیزارم تورو ببره، مگه اینکه از روی جنازم رد شه"
پوزخندی زد و خندید
"امیدوارم زودتر از روی جنازت رد بشه"
"نه نه نشد، شاید من از روی جنازش ردـــ"
حرفشتموم نشده بود که مشت محکمی توی دماغش فرود آمد. احتمالا شکسته بود. ولی درس عبرتی شد براش
" انقدی ساده و احمقی که فکر کشتنشو داری و حاظر نیستی باهاش مبارزه کنی، و خوشحالم که رسید"
در همین حال که دماغش رو گرفته بود فهمید یه چیزی درست نیست. نگاهی به پنجره انداختو قیافه ترسناک هوانگ رو دید.
"معلوم هست داری چیکار میکنی؟"
"هـ.. هیون تویی؟"
لرزش صداش به وضوح معلوم بود.
"چیزی شده؟ گابریل مجبورت کرده؟ خوبی؟"
این نگرانیش میتونست تیر اخری باشه برای گریه پسرک ترسیده پشت تلفن، ولی مجبور بود.
"چیزی نیست..خوبم...من دارم با خواست خودم با گابریل میرم"
واقعا جا خورده بود، فلیکسی که از گابریل متنفر بود الان داره با خواست و میل خودش باهاش برمیگرده آمریکا؟
"میفهمی چی میگی دیگه نه؟"
اشک سمجی که خیلی وقت گوشه چشمش بود روی گونه هاش افتاد.
" کجایی"
"نمیتونم بیام دیدنت"
از شدت کلافگی گوشیو به طرفی پرت کرد و مطمئنا چیزی از گوشی نمونده بود.
" اهای اهای چخبره "
لینو رو دید که با تعجب بهش خیره شده و هان هم از شدت ترس پشتش قایم شده. باز هم اتفاق چند سال پیش داشت تکرار میشد. میدونست که کجا باید دنبال پسرکش بگرده برای همین بدون هیچ حرفی لینو وهان رو تنها گذاشت. این طرف پسرکمو بلوند مثل ابر بهار گریه میکرد. چاره ای نداشت برای حفظ جون اطرافیانش باید باهاش میرفت.
" چه پسر خوبی الانم بیا میخوام شام سفارش بدم"
"ا.. ازت متنفرم"
با صدای بلندی داد زد هیچکس تا حالا این ساید فلیکسو ندیده بود.
"صداتو بیار پایین پسر خوب، میتونیم ارومم حرف بزنیم"
"اگه اروم حرف زدن چیزیو حل میکرد تا الان فهمیده بودی که ازت بدم میاد، تو بهم خیانت کردی میفهمی؟؟ چرا انتظار داری برگردمت پیشت تازه وقتی که دوباره سلامت روانمو به دست اوردم"
الان انتظار داشت گابریل ناراحت بشه و یا حتی عصبانی ولی برخلاف تصور ذهنیش گابریل داشت میخندید!
" ببین جوجه، فکر کردی واقعا عاشقتم؟ واقعا خوش خیالی"
چند قدم بهش نزدیک شد
" عروسک خوشگلی مثل تورو چرا باید بدم به هوانگ؟ اون لعنتی یکبار عشق زندگیمو گرفت نمیذارم دومیشو بگیره"
اروم نشست رو زمین و چونه پسرک مو بلوند رو بالا آورد.
" و الان میتونه بیاد تورو ازم بگیره، درسته هزاران هزاران میلیارد پول داره و هر جایی که دلت بخواد آدم داره ولی من نمیزارم تورو ببره، مگه اینکه از روی جنازم رد شه"
پوزخندی زد و خندید
"امیدوارم زودتر از روی جنازت رد بشه"
"نه نه نشد، شاید من از روی جنازش ردـــ"
حرفشتموم نشده بود که مشت محکمی توی دماغش فرود آمد. احتمالا شکسته بود. ولی درس عبرتی شد براش
" انقدی ساده و احمقی که فکر کشتنشو داری و حاظر نیستی باهاش مبارزه کنی، و خوشحالم که رسید"
در همین حال که دماغش رو گرفته بود فهمید یه چیزی درست نیست. نگاهی به پنجره انداختو قیافه ترسناک هوانگ رو دید.
- ۳.۳k
- ۲۷ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط