پرنسس
𝕔𝕦𝕣𝕚𝕠𝕤𝕚𝕥𝕪
𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣:²
𝕡𝕒𝕣𝕥:¹⁰
"پرنسس؟":𝕜𝕠𝕠𝕜
"هوم؟؟":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"چرا ناراحتی؟":𝕜𝕠𝕠𝕜
"کوک...":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
سرش رو بالا آورد. با چشمای قرمز شده و خیس بهش نگاه کرد.
"چرا دست از سرم برنمیداری؟ خودت نیستیا ولی... فکرت دست از سرم برنمیداره.. دوستت دارم اما.. ازت بدم میاد.. نمیتونم دوستت داشته باشم کوکی؟؟؟":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
جونگکوک یه لبخند گرم زد. لبخندی که محبتوعشق ازش معلوم بود.
رفتو کناره الیزا نشست ولی بهش نگاه نکرد. بهجاش به آسمونی که پر از ستاره بود خیره شد. ماه کامل بودو ستارههای دنبالهدار تو آسمون میرقصیدن. قشنگ بود... مثل چشمای اون...
الیزا هم همراه با جونگکوک به اون صحنه رویایی خیره شد. شاید این... بهترین کار تو اون لحظه بود
"چرا نمیتونی دوستم داشته باشی، الیزا؟":𝕜𝕠𝕠𝕜
"... احتمالا چون تو کسی بودی که خانوادمو کشت...":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
نگاهشو از آسمون گرفت. سرشو انداخت پایین و خندید.
"بهتر نیست زود قضاوت نکنی؟ یا یکم تحقیق کنی بعد بزاری بری؟":𝕜𝕠𝕠𝕜
نگاهش رو داد به الیزا و منتظر جواب از طرفش موند.
الیزا یه پوزخنده صدادار زد.
".. مدرک دیدم..":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
دوباره نگاهش رو از الیزا گرفت و به آسمون داد.
"شاید یه وقت دیگه... شاید یه روز دیگه... شاید.. تو یه زندگیه دیگه..":𝕜𝕠𝕠𝕜
"هوم.. شاید..":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
حرفی زده نشد ولی اون سکوت... کلی حرف داخلش بود..
.......
حالا دیگه براش عادی شده بود.
نمیدونست خوشحال باشه بابت خوابایی که میبینه یا ناراحت یا حتی عصبی...
از یه طرف حداقل تو رویا و خوابم که شده میدیدش.. از یه طرف بیشتر دلش براش تنگ میشدو از یه طرفم... عصبی میشد که چرا نمیتونه از فکرش بیاد بیرون.
"میدونی جئون... درسته که دلم برات تنگ شده ولی.. ترجیح میدم اتنقاممو ازت بگیرمو از این به بعد.. تو قلبم زنده نگهت دارم..":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
______
تا چند روز دیگه:
"دینگ دینگ
دینگ دینگ"
این دیگه چیه؟
مدرسه:
منم
𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣:²
𝕡𝕒𝕣𝕥:¹⁰
"پرنسس؟":𝕜𝕠𝕠𝕜
"هوم؟؟":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"چرا ناراحتی؟":𝕜𝕠𝕠𝕜
"کوک...":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
سرش رو بالا آورد. با چشمای قرمز شده و خیس بهش نگاه کرد.
"چرا دست از سرم برنمیداری؟ خودت نیستیا ولی... فکرت دست از سرم برنمیداره.. دوستت دارم اما.. ازت بدم میاد.. نمیتونم دوستت داشته باشم کوکی؟؟؟":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
جونگکوک یه لبخند گرم زد. لبخندی که محبتوعشق ازش معلوم بود.
رفتو کناره الیزا نشست ولی بهش نگاه نکرد. بهجاش به آسمونی که پر از ستاره بود خیره شد. ماه کامل بودو ستارههای دنبالهدار تو آسمون میرقصیدن. قشنگ بود... مثل چشمای اون...
الیزا هم همراه با جونگکوک به اون صحنه رویایی خیره شد. شاید این... بهترین کار تو اون لحظه بود
"چرا نمیتونی دوستم داشته باشی، الیزا؟":𝕜𝕠𝕠𝕜
"... احتمالا چون تو کسی بودی که خانوادمو کشت...":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
نگاهشو از آسمون گرفت. سرشو انداخت پایین و خندید.
"بهتر نیست زود قضاوت نکنی؟ یا یکم تحقیق کنی بعد بزاری بری؟":𝕜𝕠𝕠𝕜
نگاهش رو داد به الیزا و منتظر جواب از طرفش موند.
الیزا یه پوزخنده صدادار زد.
".. مدرک دیدم..":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
دوباره نگاهش رو از الیزا گرفت و به آسمون داد.
"شاید یه وقت دیگه... شاید یه روز دیگه... شاید.. تو یه زندگیه دیگه..":𝕜𝕠𝕠𝕜
"هوم.. شاید..":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
حرفی زده نشد ولی اون سکوت... کلی حرف داخلش بود..
.......
حالا دیگه براش عادی شده بود.
نمیدونست خوشحال باشه بابت خوابایی که میبینه یا ناراحت یا حتی عصبی...
از یه طرف حداقل تو رویا و خوابم که شده میدیدش.. از یه طرف بیشتر دلش براش تنگ میشدو از یه طرفم... عصبی میشد که چرا نمیتونه از فکرش بیاد بیرون.
"میدونی جئون... درسته که دلم برات تنگ شده ولی.. ترجیح میدم اتنقاممو ازت بگیرمو از این به بعد.. تو قلبم زنده نگهت دارم..":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
______
تا چند روز دیگه:
"دینگ دینگ
دینگ دینگ"
این دیگه چیه؟
مدرسه:
منم
- ۱۹.۲k
- ۰۸ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط