سلام
𝕔𝕦𝕣𝕚𝕠𝕤𝕚𝕥𝕪
𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣:²
𝕡𝕒𝕣𝕥:⁹
"سلام":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"شما؟"
"یه کسی":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"نمیفهمم"
"رئیست میدونه که اینجام. در این حد کافیه؟؟":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
""رئی..."
"رئیست گفت بیام اینجا فهمیدی؟ من باید سوال بپرسم نه تو!":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"آها.. باشه"
"شین تئودور... درسته؟":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"هوم. هان الیزا درسته؟"
"ببین پسر جون... من وکیله رئیستم اما کسی اینو نمیدونه.. یعنی زیپه دهنتو بکشو بگو من وکیله توام نه کس دیگه. واضح بود؟":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"فهمیدم"
"آفرین! حالا دقیق برام توضیح بده اونجا چه اتفاقی افتاد.":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"اون شب..."
'فلش بک'
"پس به توافق رسیدیم. تئودور"
"بله رئیس؟"
"پولو بیار"
"چشم"
پولو گذاشت روی میز اما دقیقت لحظهای که اسلحهوپول روی میز قرار گرفتن....
اوه... صدای تیر اندازی میاد..
"پلیس! شما محاصره شدید. هیچ کس تکون نخوره"
سونگهیون وقتی فهمید وضعیت چقدر داغونه به افرادش فرمان داد:
"تیر اندازی رو شروع کنین"
تئودور یکی از تفنگارو برداشتو مشغول تیر اندازی شد که....
'پایان فلش بک'
"داشتم تیراندازی میکردم که تیر خوردم، بیهوش شدمو اینجا در خدمت شمام"
نگاه الیزا خیلی معنیدار بود. چشماش رسما حرف میزدن.
"کس دیگهای هم غیر از تو دستگیر کردن؟":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"بله. فکر کنم دو سه نفر"
الیزا اول پوزخند زد ولی بعد خندش گرفت.
"میدونی خودمم موندم چطوری گندی که دسته جمعی زدینو جمع کنم":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"تعریفتونو زیاد میشنیدم و میشنوم البته. میگن از هیچیم یه چیزی درمیارین"
"اون که آره حتی تو کلمه غیر ممکنم یدونه ممکن وجود داره. اما من وکیلم... خدا که نیستم. معجزه ازم برنمیاد":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"بهتره بری خونهو فکر کنی. احتمالا راه براش پیدا میکنی"
یه نگاه ترسناکومعنادار به مرد انداخت.
"قراره بابت این پرونده... از تو و رئیست خیلی پول بگیرم":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"م..."
قطعا فرصت حرف زدن نداد. از روی صندلی بلند شد و لباسش رو مرتب کرد.
"کار داشتم دوباره میام سراغت. حواست باشه. سوتی نده تا خودت خودتو به باد ندی":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"حواسم..."
"خداحافظ":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣:²
𝕡𝕒𝕣𝕥:⁹
"سلام":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"شما؟"
"یه کسی":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"نمیفهمم"
"رئیست میدونه که اینجام. در این حد کافیه؟؟":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
""رئی..."
"رئیست گفت بیام اینجا فهمیدی؟ من باید سوال بپرسم نه تو!":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"آها.. باشه"
"شین تئودور... درسته؟":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"هوم. هان الیزا درسته؟"
"ببین پسر جون... من وکیله رئیستم اما کسی اینو نمیدونه.. یعنی زیپه دهنتو بکشو بگو من وکیله توام نه کس دیگه. واضح بود؟":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"فهمیدم"
"آفرین! حالا دقیق برام توضیح بده اونجا چه اتفاقی افتاد.":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"اون شب..."
'فلش بک'
"پس به توافق رسیدیم. تئودور"
"بله رئیس؟"
"پولو بیار"
"چشم"
پولو گذاشت روی میز اما دقیقت لحظهای که اسلحهوپول روی میز قرار گرفتن....
اوه... صدای تیر اندازی میاد..
"پلیس! شما محاصره شدید. هیچ کس تکون نخوره"
سونگهیون وقتی فهمید وضعیت چقدر داغونه به افرادش فرمان داد:
"تیر اندازی رو شروع کنین"
تئودور یکی از تفنگارو برداشتو مشغول تیر اندازی شد که....
'پایان فلش بک'
"داشتم تیراندازی میکردم که تیر خوردم، بیهوش شدمو اینجا در خدمت شمام"
نگاه الیزا خیلی معنیدار بود. چشماش رسما حرف میزدن.
"کس دیگهای هم غیر از تو دستگیر کردن؟":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"بله. فکر کنم دو سه نفر"
الیزا اول پوزخند زد ولی بعد خندش گرفت.
"میدونی خودمم موندم چطوری گندی که دسته جمعی زدینو جمع کنم":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"تعریفتونو زیاد میشنیدم و میشنوم البته. میگن از هیچیم یه چیزی درمیارین"
"اون که آره حتی تو کلمه غیر ممکنم یدونه ممکن وجود داره. اما من وکیلم... خدا که نیستم. معجزه ازم برنمیاد":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"بهتره بری خونهو فکر کنی. احتمالا راه براش پیدا میکنی"
یه نگاه ترسناکومعنادار به مرد انداخت.
"قراره بابت این پرونده... از تو و رئیست خیلی پول بگیرم":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"م..."
قطعا فرصت حرف زدن نداد. از روی صندلی بلند شد و لباسش رو مرتب کرد.
"کار داشتم دوباره میام سراغت. حواست باشه. سوتی نده تا خودت خودتو به باد ندی":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
"حواسم..."
"خداحافظ":𝔼𝕝𝕚𝕫𝕒
- ۱۶.۲k
- ۰۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط