𝐍𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐢𝐧 𝐟𝐫𝐨𝐬𝐞𝐭¹⁴
و بعد با قدم هایی استوار از در بیرون رفت و جین هم پشت سرش ا.ت با بغضی که گلوش رو فشار میداد به یونگی خیره شد"همش تقصیر منه."
یونگی با لحنی که سعی داشت ملایم و آرامش بخش باشه جواب داد"البته که نیست ا.ت!تو هیچ کار اشتباهی نکردی!"
"نکردم؟خانوادمو این همه به دردسر انداختم تورو هم همینطور جین و یئون و کوک ویونا همینطور فرد*بغضش میشکنه"
"*بغلش میکنه*خانوادت عاشقتن ا.ت!منم عاشقتم!فرد هیچوقت تورو مقصر نمیدونه!جین و بقیه به خواست خودشون قاطی این ماجرا شدن ا.ت!ما تورو مقصر نمیدونیم.همه اینا تموم میشه برمیگردیم خونه مون و دیگه هیچوقت غمگین نمیشی"
ا.ت درحالی که سعی داشت هق هق نکنه با صدایی که میلرزید شروع به جواب دادن کرد.هرچند روی صحبتش بیشتر با خودش بود"من فقط میخواستم حق انتخاب داشته باشم...فرد عاشق استیسی بود و منم عاشق تو.هیچ راهی نداشتم"
یونگی ای که انگار درد تمام دنیا توی چشماش بود دستشو روی گونه ا.ت گذاشت"میدونم ا.ت.تو هیچ کار اشتباهی نکردی.من کنارتم."
ا.ت که حالا کمی آروم تر شده بود سر تکون داد و اشکاش رو پاک کرد لبه تختی که توی اتاق بود نشست و سرش رو با دستاش گرفت
صدای یونگی اونو به خودش آورد"آبی یعنی چی؟"
"*خنده*برای زمانیه که بچه بودیم یه بار منو فرد و آدام و رز خواهر فرد داشتیم بازی میکردیم که قرار شد منو رز آبنبات چوبی باشیم و فرد آدام هم بچه های گرسنه.طعم مورد علاقه فرد بلوبری عه.اونجا بهم گفت بایدآبنبات بلوبری باشم تا دنبالم کنه منم قول دادم که <آبنبات آبی> باشم.از اون موقع مامانم آدام و فرد آبی صدام میزدن.یونگی ببخشید.من خیلی چیزا رو ازت مخفی کردم.امیدوارم بتونی درکم کنی
یونگی که محو ا.ت شده بود با صدای آرومی لب زد"بازم بگو....برام تعریف کن"
"آدام عاشق رز بود.همه چیزش رز بود یه بار که مریض بود تب کرد منو مامانم تا صبح بالا سرش موندیم ولی اون فقط وقتی حالش بهتر شد که رز به دیدنش اومد.وقتی رز بخاطر آسم مرد...آدام تموم شد.دیگه هیچی خوشحالش نکرد شبی که فهمید تا صبح زیر برفی که میبارید نشست و منتظر موند.میگفت میدونم رز داره باهام شوخی میکنه میدونم که برمیگرده...اون گریه نکرد.هنوزم گریه نکرده.فقدان رز جوری آدام رو شکست که بعد از اون ماجرا حتی یه قطره اشک هم نریخت"
نفسی عمیق کشید و ادامه داد"رز نوزده سالش بود که مُرد...آدام بیست و یک سالش بود.حالااز این ماجرا ده سال میگذره..."
یونگی که به ا.ت نگاه میکرد با چشمایی غمگین دست ا.ت رو گرفت"متاسفم"
"منم همینطور....مرگ رز یه فاجعه بود.باید برم پیش آدام*بی سیم کنار تختش رو برمیداره*"
صدای کاپیتان توی فضا طنین انداخت"جانم ا.ت؟"
"آدام کجاست؟"
"خونه.پیش مینجی"
"میخوام برم پیششون!"
"باشه عزیزم.میبرمت.ولی اول باید یکاری برام بکنی."
"حدس میزدم.تو عادت داری از آب گل آلود ماهی بگیری"
"اوه دختر عزیزم...بعد از چهار سال،واقعا اینجوری با من حرف میزنی؟"
"من دختر مادرمم!میخوام برم خونه!"
"گمشو پایین"
"با کمال میل"
یونگی با لحنی که سعی داشت ملایم و آرامش بخش باشه جواب داد"البته که نیست ا.ت!تو هیچ کار اشتباهی نکردی!"
"نکردم؟خانوادمو این همه به دردسر انداختم تورو هم همینطور جین و یئون و کوک ویونا همینطور فرد*بغضش میشکنه"
"*بغلش میکنه*خانوادت عاشقتن ا.ت!منم عاشقتم!فرد هیچوقت تورو مقصر نمیدونه!جین و بقیه به خواست خودشون قاطی این ماجرا شدن ا.ت!ما تورو مقصر نمیدونیم.همه اینا تموم میشه برمیگردیم خونه مون و دیگه هیچوقت غمگین نمیشی"
ا.ت درحالی که سعی داشت هق هق نکنه با صدایی که میلرزید شروع به جواب دادن کرد.هرچند روی صحبتش بیشتر با خودش بود"من فقط میخواستم حق انتخاب داشته باشم...فرد عاشق استیسی بود و منم عاشق تو.هیچ راهی نداشتم"
یونگی ای که انگار درد تمام دنیا توی چشماش بود دستشو روی گونه ا.ت گذاشت"میدونم ا.ت.تو هیچ کار اشتباهی نکردی.من کنارتم."
ا.ت که حالا کمی آروم تر شده بود سر تکون داد و اشکاش رو پاک کرد لبه تختی که توی اتاق بود نشست و سرش رو با دستاش گرفت
صدای یونگی اونو به خودش آورد"آبی یعنی چی؟"
"*خنده*برای زمانیه که بچه بودیم یه بار منو فرد و آدام و رز خواهر فرد داشتیم بازی میکردیم که قرار شد منو رز آبنبات چوبی باشیم و فرد آدام هم بچه های گرسنه.طعم مورد علاقه فرد بلوبری عه.اونجا بهم گفت بایدآبنبات بلوبری باشم تا دنبالم کنه منم قول دادم که <آبنبات آبی> باشم.از اون موقع مامانم آدام و فرد آبی صدام میزدن.یونگی ببخشید.من خیلی چیزا رو ازت مخفی کردم.امیدوارم بتونی درکم کنی
یونگی که محو ا.ت شده بود با صدای آرومی لب زد"بازم بگو....برام تعریف کن"
"آدام عاشق رز بود.همه چیزش رز بود یه بار که مریض بود تب کرد منو مامانم تا صبح بالا سرش موندیم ولی اون فقط وقتی حالش بهتر شد که رز به دیدنش اومد.وقتی رز بخاطر آسم مرد...آدام تموم شد.دیگه هیچی خوشحالش نکرد شبی که فهمید تا صبح زیر برفی که میبارید نشست و منتظر موند.میگفت میدونم رز داره باهام شوخی میکنه میدونم که برمیگرده...اون گریه نکرد.هنوزم گریه نکرده.فقدان رز جوری آدام رو شکست که بعد از اون ماجرا حتی یه قطره اشک هم نریخت"
نفسی عمیق کشید و ادامه داد"رز نوزده سالش بود که مُرد...آدام بیست و یک سالش بود.حالااز این ماجرا ده سال میگذره..."
یونگی که به ا.ت نگاه میکرد با چشمایی غمگین دست ا.ت رو گرفت"متاسفم"
"منم همینطور....مرگ رز یه فاجعه بود.باید برم پیش آدام*بی سیم کنار تختش رو برمیداره*"
صدای کاپیتان توی فضا طنین انداخت"جانم ا.ت؟"
"آدام کجاست؟"
"خونه.پیش مینجی"
"میخوام برم پیششون!"
"باشه عزیزم.میبرمت.ولی اول باید یکاری برام بکنی."
"حدس میزدم.تو عادت داری از آب گل آلود ماهی بگیری"
"اوه دختر عزیزم...بعد از چهار سال،واقعا اینجوری با من حرف میزنی؟"
"من دختر مادرمم!میخوام برم خونه!"
"گمشو پایین"
"با کمال میل"
۷۷۷
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.