خونخاص

#خون_خاص
#پارت_۵
خدمتکار اومد و صبحانه گذاشت و رفت
دست نزدم.اومد دید که دست نزدم
برداشت و برد برای نهار و شام هم همین کار رو کردم
داشتم به این فکر میکردم که ۲ روز دیگه تولدمه و من پیش خانوادم نیستم که در محکم باز شد
ار باب و رادین و دوتا از خدمتکارا امده بودن تو
من سر پابودم وداشتم به ارباب نگاه میکردم .
ارباب امد و رو به روم وایستاد
ناگهان یه طرف صورتم سوخت
ارباب_دختره عوضی چرا هیچی نمیخوری میخوای بمیری؟🤬
_اره میخوام بمیرم بدن خودمه اختیارش رو دارم😠
اینوکه گفتم یه طرف دیگه صورتم سوخت بابام تا حالا منو نزده بود بعد این عوضی
اههههههههههههههه میخوام خفش کنم
ارباب_ خانوادش رو بکشین
داشت میرفت که روی زانو هام افتادم و گفتم
_خواهش میکنم هر کاری بگی میکنم فقط با اونا کاری نداشته باش
ارباب_کار از کار گذشته.
_نههه لطفا غلط کردم خوبه لطفا😥😢😣😖
ارباب_ این دفعه آخره اگه بازم تکرار کنی .....
_میدونم ههههه میدونم🥺😭
فرداصبح:
......
دیدگاه ها (۲)

#خون #خوشگل #پارت_۶خدمتکا امد و صبحانه گذاشت تا میخواست بره ...

#خون_خاص#پارت_۷-داری چیکار میکنی ها؟😡رادین_اااااا چیه ترسیدی...

#خون_خاص#پارت_۴ هم زمان گلدون بقل در خورد شدبدنم رو برگردوند...

#خون_خاص#پارت_۳وقتی بیدارشدم توی یه اتاق بامیله های زندان بو...

╭────༺ ♕ ༻────╮⊊ #my_mistake ⊋#part6⋆┈┈。゚❃ུ۪ ❀ུ۪ ❁ུ۪ ❃ུ۪ ❀ུ۪...

part ²⁸و چیزی که جلوش بود....جنازه بودجنازه‌ی بابام..و مامان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط