part 11
جین
چهره بچگیش رو به وضوح یادمه...جئون ات...جئون جونگ کوک
فک کنم باید برگردم سرکارم...
کیفمو اماده کردم و تفنگمو تو جیبم گزاشتم
سوار موتورم شدم و رفتم سمت ساختمان
*ات*
از دوییدن و راه رفتن خستم شده بود...هوا سرد بود
کیفمو از شونه هام در اوردم..بازش کردم داشتم دنبال چیزی میگشتم تا گرمم کن..که صدای برگ های خشک به گوشم رسید...اینا همینجوری همچین صدایی در نمیارن...صدای پای کسیه...بنظر میاد بعد تبدیل شدم حس بویایی، شنواییم قوی شده..
گوشامو تیز تر کردم.قدم هاشو سریع برمیداشت..نه..گمونم یه چهار پا باشه...پاها نا منظم حرکت میکنن...نه..چهار پا نیس..دوتا انسانه!...میخواستم کیفو ببندم که یه چشم بند توش دیدم...
این همه وقت بهش نیاز داشتم
به چشمم زدم و کیفو بستم و رو کولم انداختم...جهت احتیاط یه چاقو تو جیبم گزاشتم
ات : با این ناخونا اصن نمیشه درست کار کرد
انگار دارن سرعتشونو کمتر میکنن یه بو خیلی واسم اشناس..انگار همین بو رو امروز احساس کردم...
ات : چرا واسه کشتن من اینقد لفتش میدین؟
صدام تقریبا بلند بود...صدای پاها متوقف شد...
ات : جیه جیه*لبخند*
زوشی : حس شنواییت خیلی قویه ولی چطور فهمیدی منم؟
جیهوپ :.....
ات : بوتو شناختم...و..*شوکه*
جیهوپ : اون...همون گونه بود؟
ات : تو کی هستی؟!...
این مرد کیه؟...میخوان منو بگیرن؟!
جیهوپ : تو....
ات : نزدیک نیا!
جیهوپ : هی...تو انسانی نه؟...
ات :...
زوشی : عا..ات...این هوسوکه... همونی داخل زندان مواظبت بود
ات : من اونو به یاد نمیارم
جیهوپ : اول که داخل سازمان دیدمت...کوچولو بودی..انسان بودی...بعد یه هفته رییس کیم ازم خواست تا داخل یه زندان بشینم تا یه گونه غیر عادی فرار نکنه...وقتی رفتم اونجا دید خود خودتی ولی فرق داشتی...چشمات دوتاشون قرمز بودن..زندونای نیشت اندازه انگشت...ناخوناتم همونطور که الان میبینم...بلند و ترسناک...با زنجیر بسته شده بودی...اصن نمیتونستم درک کنم که چه اتفاقی داره میوفته و خودم الان دارم چیکار میکنم...سعی کردم بات حرف بزنم ولی هر دفه میخواستی منو بکشی...
چی داره میگه
ینی...هنوز من چیزی نمیدونم که چه اتفاقی برام افتاده؟
یادمه چند بار عین موش ازمایشگاه ازم استفاده میکرد...ولی اگه این کارارو با من انجام داد...پس الان داره با جونگ کوک چیکار میکنه؟!
ات : اوپا...چه بلایی سر اوپا اورده*گریه*
چهره بچگیش رو به وضوح یادمه...جئون ات...جئون جونگ کوک
فک کنم باید برگردم سرکارم...
کیفمو اماده کردم و تفنگمو تو جیبم گزاشتم
سوار موتورم شدم و رفتم سمت ساختمان
*ات*
از دوییدن و راه رفتن خستم شده بود...هوا سرد بود
کیفمو از شونه هام در اوردم..بازش کردم داشتم دنبال چیزی میگشتم تا گرمم کن..که صدای برگ های خشک به گوشم رسید...اینا همینجوری همچین صدایی در نمیارن...صدای پای کسیه...بنظر میاد بعد تبدیل شدم حس بویایی، شنواییم قوی شده..
گوشامو تیز تر کردم.قدم هاشو سریع برمیداشت..نه..گمونم یه چهار پا باشه...پاها نا منظم حرکت میکنن...نه..چهار پا نیس..دوتا انسانه!...میخواستم کیفو ببندم که یه چشم بند توش دیدم...
این همه وقت بهش نیاز داشتم
به چشمم زدم و کیفو بستم و رو کولم انداختم...جهت احتیاط یه چاقو تو جیبم گزاشتم
ات : با این ناخونا اصن نمیشه درست کار کرد
انگار دارن سرعتشونو کمتر میکنن یه بو خیلی واسم اشناس..انگار همین بو رو امروز احساس کردم...
ات : چرا واسه کشتن من اینقد لفتش میدین؟
صدام تقریبا بلند بود...صدای پاها متوقف شد...
ات : جیه جیه*لبخند*
زوشی : حس شنواییت خیلی قویه ولی چطور فهمیدی منم؟
جیهوپ :.....
ات : بوتو شناختم...و..*شوکه*
جیهوپ : اون...همون گونه بود؟
ات : تو کی هستی؟!...
این مرد کیه؟...میخوان منو بگیرن؟!
جیهوپ : تو....
ات : نزدیک نیا!
جیهوپ : هی...تو انسانی نه؟...
ات :...
زوشی : عا..ات...این هوسوکه... همونی داخل زندان مواظبت بود
ات : من اونو به یاد نمیارم
جیهوپ : اول که داخل سازمان دیدمت...کوچولو بودی..انسان بودی...بعد یه هفته رییس کیم ازم خواست تا داخل یه زندان بشینم تا یه گونه غیر عادی فرار نکنه...وقتی رفتم اونجا دید خود خودتی ولی فرق داشتی...چشمات دوتاشون قرمز بودن..زندونای نیشت اندازه انگشت...ناخوناتم همونطور که الان میبینم...بلند و ترسناک...با زنجیر بسته شده بودی...اصن نمیتونستم درک کنم که چه اتفاقی داره میوفته و خودم الان دارم چیکار میکنم...سعی کردم بات حرف بزنم ولی هر دفه میخواستی منو بکشی...
چی داره میگه
ینی...هنوز من چیزی نمیدونم که چه اتفاقی برام افتاده؟
یادمه چند بار عین موش ازمایشگاه ازم استفاده میکرد...ولی اگه این کارارو با من انجام داد...پس الان داره با جونگ کوک چیکار میکنه؟!
ات : اوپا...چه بلایی سر اوپا اورده*گریه*
۵۴.۸k
۰۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.