part 12
*جین*
داشتم کارامو انجام میدادم که...
نامجون : جین! برو سمت اتاق شکنجه..یه گونه غیر عادی اونجاس..یه سری کار باید انجام بدم..انگار هوانگ زوشی ان و جانگ هوسوک نیومدن...
جین : میتونم اسم اون گونه رو بپرسم؟
نامجون : جئون جونگ کوک
خودشه...
جین : و..بقیه چی؟
نامجون : اون دوتا؟...مهم نیس..فوقش بدست اون دختر جئون ات مردن
جین : فک کنم باید اون موجود رو شکار کنم....یا مثلا بکشمش
تو خوابت ببینی همچین کاری بکنم
نامجون :*خنده*..پسر...من اونو زنده میخوام...اون موش کوچولو نمیتونه جای دوری باشه...
جین : من میرم سمت ماموریتم
نامجون : خوش باشی
چشش..مرد از خود راضی...زوشی ان و جیهوپ رفیقامن...
نامجون : و..جین..
عصبی سمتش برگشتم
جین : بله..
نامجون : تو نری دنبالش هم مهم نیس...به یه دوست گفتم اونو شکار کنه...مثل اب خوردن پیداش میکنه و میگیرتش...اما متاسفانه شاید دیر بیارتش..چون تو منطقه شرقی زندگی میکنه*پوزخند*
جین : *شوکه*
منطقه شرقی...ات داره میره اونجا!
جین : م..مهم نیس
فقد میخواستم از اون فضایی که اون حرومزاده باش نفس میکشه دور بشم...چطور اینکارو میکنه...نشونت میدم..فقد صبر کن..
وارد اتاق شکنجه شدم...فقد صدای داد میاد...فضای اتاق تاریک بود..و فقد یه چراغ بالا سر اون پسر روشن بود...با دیدن وسایل شکنجه و وضعیت الانش قلبم به درد اومد...
جین : هی...جونگ کوک
در حالی که رو یه دیوار معلق بود..فقد داره سعی میکنه سرشو ب سمتم بیاره تا گازم بزنه
جین : جونگ کوک صدامو میشنوی...ات رو دیدم
هیچ واکنشی ازش ندیدم و به کارش ادامه میداد
جین : خواهر کوچولوت جونگ کوک...ات رو یادته؟
بازم کاری نکرد...اینطوری نمیشه..از کیفم عکس ات رو در اوردم و جلو چشماش گرفتم...
جین : جونگ کوک این دختر کوچولو رو یادته؟
یکم به عکس نگا کرد...که دیدم..اشکاش داره میوفته...
جین : میتونی بگی این کوچولو کیه؟...
داشت سعی میکرد زبونشو به حرکت دربیاره...ولی بغضشم اجازه نمیداد حرف بزنه...
کوک : ا....ت
جین : ات کیه جونگ کوک؟
کوک :......
با دیدن وضعی که داره...و اشکاش..گلوم درد گرفته بود..سعی کردم با این وضعیتی که داره جلوش گریه نکنم
کوک : ا...ت...خ...خوا......هر...ک..کو..چی..کمه
جین : جونگ کوک...من اومدم تا کمکت کنم..نیازی نیس نگران این باشی که ات کجاس..یا حالش چطوره...من دیدمش..خیلی اصرار داره که بیاد تورو نجات بده..اون هنوز تورو یادشه و هر لحظه میگه...اوپا...میخوام اوپا رو نجات بدم...الان اوپا حالش چطوره..
با دقت داشت به حرفم گوش میداد
داشتم کارامو انجام میدادم که...
نامجون : جین! برو سمت اتاق شکنجه..یه گونه غیر عادی اونجاس..یه سری کار باید انجام بدم..انگار هوانگ زوشی ان و جانگ هوسوک نیومدن...
جین : میتونم اسم اون گونه رو بپرسم؟
نامجون : جئون جونگ کوک
خودشه...
جین : و..بقیه چی؟
نامجون : اون دوتا؟...مهم نیس..فوقش بدست اون دختر جئون ات مردن
جین : فک کنم باید اون موجود رو شکار کنم....یا مثلا بکشمش
تو خوابت ببینی همچین کاری بکنم
نامجون :*خنده*..پسر...من اونو زنده میخوام...اون موش کوچولو نمیتونه جای دوری باشه...
جین : من میرم سمت ماموریتم
نامجون : خوش باشی
چشش..مرد از خود راضی...زوشی ان و جیهوپ رفیقامن...
نامجون : و..جین..
عصبی سمتش برگشتم
جین : بله..
نامجون : تو نری دنبالش هم مهم نیس...به یه دوست گفتم اونو شکار کنه...مثل اب خوردن پیداش میکنه و میگیرتش...اما متاسفانه شاید دیر بیارتش..چون تو منطقه شرقی زندگی میکنه*پوزخند*
جین : *شوکه*
منطقه شرقی...ات داره میره اونجا!
جین : م..مهم نیس
فقد میخواستم از اون فضایی که اون حرومزاده باش نفس میکشه دور بشم...چطور اینکارو میکنه...نشونت میدم..فقد صبر کن..
وارد اتاق شکنجه شدم...فقد صدای داد میاد...فضای اتاق تاریک بود..و فقد یه چراغ بالا سر اون پسر روشن بود...با دیدن وسایل شکنجه و وضعیت الانش قلبم به درد اومد...
جین : هی...جونگ کوک
در حالی که رو یه دیوار معلق بود..فقد داره سعی میکنه سرشو ب سمتم بیاره تا گازم بزنه
جین : جونگ کوک صدامو میشنوی...ات رو دیدم
هیچ واکنشی ازش ندیدم و به کارش ادامه میداد
جین : خواهر کوچولوت جونگ کوک...ات رو یادته؟
بازم کاری نکرد...اینطوری نمیشه..از کیفم عکس ات رو در اوردم و جلو چشماش گرفتم...
جین : جونگ کوک این دختر کوچولو رو یادته؟
یکم به عکس نگا کرد...که دیدم..اشکاش داره میوفته...
جین : میتونی بگی این کوچولو کیه؟...
داشت سعی میکرد زبونشو به حرکت دربیاره...ولی بغضشم اجازه نمیداد حرف بزنه...
کوک : ا....ت
جین : ات کیه جونگ کوک؟
کوک :......
با دیدن وضعی که داره...و اشکاش..گلوم درد گرفته بود..سعی کردم با این وضعیتی که داره جلوش گریه نکنم
کوک : ا...ت...خ...خوا......هر...ک..کو..چی..کمه
جین : جونگ کوک...من اومدم تا کمکت کنم..نیازی نیس نگران این باشی که ات کجاس..یا حالش چطوره...من دیدمش..خیلی اصرار داره که بیاد تورو نجات بده..اون هنوز تورو یادشه و هر لحظه میگه...اوپا...میخوام اوپا رو نجات بدم...الان اوپا حالش چطوره..
با دقت داشت به حرفم گوش میداد
۵۹.۵k
۰۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.