ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
پارت ۷
ات ویو*
فکر کنم یه حساسی به تهیونگ دارم داره ازش خوشم میاد نه نه نه ات خودتو جمع کن تو نباید عاشق تهیونگ بشی ولی خب نمیتونم اون خیلی جذابه خیلی هم کیوته نمیتونم ازش دل بکنم ایییییی چیکار کنم الان
تهیونگ : هر روز حسم داره نسبت به ات بیشتر و بیشتر میشه نمیدونم باید چیکار کنم
( ادمین: کاری نداره که اعتراف کن بهش🤦♀️ تهیونگ : یه لحظه ساکت شو دارم زر میزنم ادمین: اوکی بابا😒)بزار بعد عروسی بهش میگم چه حسی دارم دیگه نمیتونم پیش خودم نگه دارمش
فلش بک به زمان عروسی*
ات: همه مهمونا اومده بودن و سالن پر شده بود و تهیونگ هم خیلی جذاب شده بود واییییییییییی خیلی کراش بود لعنتی ببین دارم چیکار میکنم که تو عروسیه خودمم دست از کراش زدن برنمیدارم ای خدا
پ/ا: ات......ات.....دخترم ات:..ه..ها..بله پدر
پ/ا: کجایی یه ساعته دارم صدات میکنم ات: آه...ببخشید پدر پ/ا: اشکالی نداره دستتو بده بریم ات: چشم دست پدرمو گرفتم و به سمت تهیونگ حرکت کردم وقتی رسیدم پدرم دستمو تو دستای تهیونگ گذاشت و گفت: مراقبش باش تهیونگ هم سرشو به معنی آره تکون داد و روبه روم ایستاد عاقد: بلهبلهبلبهلبهبلهله ات: بله عاقد: بلهبلهبلهبلهبلهبله تهیونگ: بله عاقد: من شمارو زن و شوهر اعلام میکنم همو ببوسید
ات: تهیونگ آروم سرشو آورد جلو و لبامو آروم مک میزد و بقیه هم دست میزدن
فلش بک بعد از عروسی*
تو ماشین بودم و داشتیم میرفتیم ویلایی که برامون خریده بودن ات: تهیونگ اونجا خیلی دوره تهیونگ: نه چند دقیقه دیگه میرسیم
ات: اهوم باش نمیدونم دلم میخواد به تهیونگ بگم چه حسی بهش دارم ولی از طرف استرس دارم همینطوری داشتم فکر میکردم که یهو گوشیم زنگ خورد دیدم جک بود جک دوستمه که خب پسره جواب دادم
مکالمه *
ات: الو
جک: سلام ات خوبی
ات: مرسی تو خوبی
جک: مرسی منم خوبم
ات: خب کار داشتی زنگ زدی
جک: ات من باید یه چیز خیلی مهمی رو بهت بگم
ات: خب میشنوم
مک: من...من...از.....همین ردز اولی که دیدمت...عاشقت شدم...خیلی دوست دارم ات: چ...چ..چیییی
جک:....
ات:جک میفهمی داری چی میگی
جک:آره میفهمم خیلی پیش خودم نگه داشتمش ولی خب الان بهت گفتم و تو باید مال من بشی
ات: جک تو چرا اینطوری شدی وایییی الان من واقعا نمیدونم بهت چی بگم
جک: هیچی فقط بیا و مال من شو من دوست دارم ات
تهیونگ ویو*
چون صدای گوشی ات بلند بود میتونستم بشنوم که اون پسره جک چی میکنه وقتی گفت عاشق ات شده خون جلو چشمامو گرفت
گوشی رو از دست ات گرفتم که...
پارت ۷
ات ویو*
فکر کنم یه حساسی به تهیونگ دارم داره ازش خوشم میاد نه نه نه ات خودتو جمع کن تو نباید عاشق تهیونگ بشی ولی خب نمیتونم اون خیلی جذابه خیلی هم کیوته نمیتونم ازش دل بکنم ایییییی چیکار کنم الان
تهیونگ : هر روز حسم داره نسبت به ات بیشتر و بیشتر میشه نمیدونم باید چیکار کنم
( ادمین: کاری نداره که اعتراف کن بهش🤦♀️ تهیونگ : یه لحظه ساکت شو دارم زر میزنم ادمین: اوکی بابا😒)بزار بعد عروسی بهش میگم چه حسی دارم دیگه نمیتونم پیش خودم نگه دارمش
فلش بک به زمان عروسی*
ات: همه مهمونا اومده بودن و سالن پر شده بود و تهیونگ هم خیلی جذاب شده بود واییییییییییی خیلی کراش بود لعنتی ببین دارم چیکار میکنم که تو عروسیه خودمم دست از کراش زدن برنمیدارم ای خدا
پ/ا: ات......ات.....دخترم ات:..ه..ها..بله پدر
پ/ا: کجایی یه ساعته دارم صدات میکنم ات: آه...ببخشید پدر پ/ا: اشکالی نداره دستتو بده بریم ات: چشم دست پدرمو گرفتم و به سمت تهیونگ حرکت کردم وقتی رسیدم پدرم دستمو تو دستای تهیونگ گذاشت و گفت: مراقبش باش تهیونگ هم سرشو به معنی آره تکون داد و روبه روم ایستاد عاقد: بلهبلهبلبهلبهبلهله ات: بله عاقد: بلهبلهبلهبلهبلهبله تهیونگ: بله عاقد: من شمارو زن و شوهر اعلام میکنم همو ببوسید
ات: تهیونگ آروم سرشو آورد جلو و لبامو آروم مک میزد و بقیه هم دست میزدن
فلش بک بعد از عروسی*
تو ماشین بودم و داشتیم میرفتیم ویلایی که برامون خریده بودن ات: تهیونگ اونجا خیلی دوره تهیونگ: نه چند دقیقه دیگه میرسیم
ات: اهوم باش نمیدونم دلم میخواد به تهیونگ بگم چه حسی بهش دارم ولی از طرف استرس دارم همینطوری داشتم فکر میکردم که یهو گوشیم زنگ خورد دیدم جک بود جک دوستمه که خب پسره جواب دادم
مکالمه *
ات: الو
جک: سلام ات خوبی
ات: مرسی تو خوبی
جک: مرسی منم خوبم
ات: خب کار داشتی زنگ زدی
جک: ات من باید یه چیز خیلی مهمی رو بهت بگم
ات: خب میشنوم
مک: من...من...از.....همین ردز اولی که دیدمت...عاشقت شدم...خیلی دوست دارم ات: چ...چ..چیییی
جک:....
ات:جک میفهمی داری چی میگی
جک:آره میفهمم خیلی پیش خودم نگه داشتمش ولی خب الان بهت گفتم و تو باید مال من بشی
ات: جک تو چرا اینطوری شدی وایییی الان من واقعا نمیدونم بهت چی بگم
جک: هیچی فقط بیا و مال من شو من دوست دارم ات
تهیونگ ویو*
چون صدای گوشی ات بلند بود میتونستم بشنوم که اون پسره جک چی میکنه وقتی گفت عاشق ات شده خون جلو چشمامو گرفت
گوشی رو از دست ات گرفتم که...
۹.۰k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.