پارت و اخر
پارت(⁹) و اخر
نامجون: دستگاه شوک رو بیارینننن
پرستار دستگاه شوک رو اورد جند بار به هانا دخترک شوک وارد کردن ولی انگار ن انگار هیچ اتفاقی نمی افتاد
نامجون: توروخودا بلند شو توروخودا بیدار شو هانااااا بخاطر من بخاطر سوهو بخاطر خانوادت *گریه😭😭*
ی دفه انگار معجزه شد ضربان قلب برگشت
به طرز عجیبی منظم میزد
نامجون و بقیه دکترا و پرستارا اهی از سر اسودگی کشیدن
نامجون:ببرینش مراقبت های ویژه
ی هفته بعد:/
سوهو ویو:/
هانا هنوز به هوش نیومده بود
نامجون هر روز چکش میکرد هیچی مشکل نداشت نمیدونم چرا بهوش نمیومد
نامجون ویو:/
الان باید برم به هانا سر بزنم اخه چرااآاا چرا بهوش نمیای لعنتی
نامجون رفت اتاق هانا
نامجون:*گریه*هانا توروخودا توروخدا بیدار شو ما اینجا منتظرتیم😭
هانا ویو:/
با دردی تو قفسه سینم بیدار شدم یکی پیشم بود
سرش رو دستم بود انگار داشت گریه میکرد
هانا: تو....تو....کی....کیی؟؟
نامجون: ها....هانا تو بهوش اومدی*اشک شوق*
هانا: نامی چرا داری گریه میکنی ؟؟
من که سالمم
نامی:میدونم......میدونم عشقم*اشک*
ممنونم...منونم.که بهوش اومدی
هانا: نامی خیلی دلم برات تنگ شده بود
نامی:منم...منم😭
نامجون خم شد و هانارو بوسید هانا هم با این کار نامجون حتی درداشو فراموش کرد و فقط اون لحظه رو زندگی میکرد
سوهو هم از پشت شیشه به این دو زوج عاشق نگاه میکرد و میخندید💜🖇🫂
اینم پایان این قصه💜🖇🫂
امیدوارم خوشتون اومده باشه❤🥰
مرسی که خوندین😘😘
نامجون: دستگاه شوک رو بیارینننن
پرستار دستگاه شوک رو اورد جند بار به هانا دخترک شوک وارد کردن ولی انگار ن انگار هیچ اتفاقی نمی افتاد
نامجون: توروخودا بلند شو توروخودا بیدار شو هانااااا بخاطر من بخاطر سوهو بخاطر خانوادت *گریه😭😭*
ی دفه انگار معجزه شد ضربان قلب برگشت
به طرز عجیبی منظم میزد
نامجون و بقیه دکترا و پرستارا اهی از سر اسودگی کشیدن
نامجون:ببرینش مراقبت های ویژه
ی هفته بعد:/
سوهو ویو:/
هانا هنوز به هوش نیومده بود
نامجون هر روز چکش میکرد هیچی مشکل نداشت نمیدونم چرا بهوش نمیومد
نامجون ویو:/
الان باید برم به هانا سر بزنم اخه چرااآاا چرا بهوش نمیای لعنتی
نامجون رفت اتاق هانا
نامجون:*گریه*هانا توروخودا توروخدا بیدار شو ما اینجا منتظرتیم😭
هانا ویو:/
با دردی تو قفسه سینم بیدار شدم یکی پیشم بود
سرش رو دستم بود انگار داشت گریه میکرد
هانا: تو....تو....کی....کیی؟؟
نامجون: ها....هانا تو بهوش اومدی*اشک شوق*
هانا: نامی چرا داری گریه میکنی ؟؟
من که سالمم
نامی:میدونم......میدونم عشقم*اشک*
ممنونم...منونم.که بهوش اومدی
هانا: نامی خیلی دلم برات تنگ شده بود
نامی:منم...منم😭
نامجون خم شد و هانارو بوسید هانا هم با این کار نامجون حتی درداشو فراموش کرد و فقط اون لحظه رو زندگی میکرد
سوهو هم از پشت شیشه به این دو زوج عاشق نگاه میکرد و میخندید💜🖇🫂
اینم پایان این قصه💜🖇🫂
امیدوارم خوشتون اومده باشه❤🥰
مرسی که خوندین😘😘
- ۱۲۷.۹k
- ۲۰ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط