پارت۶۶
پارت۶۶
یوری:تهیونگا
تهیونگ:جونم
یوری:امشب یکی از دوستای صمیمیم توی دانشگاه برمیگرده کره و ما یه مهمونی براش توی خونه دایسی گرفتیم و شب من باید برم مشکلی که نداری
تهیونگ:کدوم دوستته دقیقا
یوری:یوآ توی دوران دانشگاه با من و یورا و دایسی خیلی صمیمی بود ولی بعدا یه مشکلات خانوادگی براش پیش اومد و به کانادا رفت و الان میخواد برگرده شما دیدینش توی تولدم اون دکتره
تهیونگ:اهان من مشکلی ندارم راحت باش
یوری:مرسیی
یوری روی پاهای تهیونگ دراز کشیده بود و تهیونگ هم سرش و نوازش میکرد که گوشی یوری زنگ خورد و جواب داد دید که برادرش بهش زنگ زده
یوری:جانم
سوک هون:سلام چطوری
یوری:خوبم تو چطوری
سوک هون:یوری دلم برات تنگ شده نمیای ایران
یوری:اخه برادر من توکه تازه رفتی ولی خب فعلا نه نمیام تو قرار بود بیای اینجا
سوک هون:خب تو کارام و آماده کن من میام
یوری:عه خب
سوک هون:خب چیه دیگه میگم میخوام بیام کره
یوری:خب بیا عزیزم مدارک دانشگاهت و بفرست تا برات پذیرش بگیرم حالا واسه کدوم دانشگاه میخوای
سوک هون:برای دانشگاه ملی سئول بنظرت قبول میشم
یوری:اره حتما خب تو زبان هم بلدی دیگه
سوک هون:اره
یوری:خب اوکی حله برات یه خونه میخرم که راحت باشی
سوک هون:دمتگرم خواهرجونم
یوری:خواهشمیکنم
سوک هون:خب دیگه کاراشو انجام بدی ها
یوری:باشه بابا
سوک هون:خب خوبه فعلا کاری نداری
یوری:نه خداحافظ
و گوشی و قطع کرد
تهیونگ:کی بود
یوری:سوک هون بود برای دانشگاهش میخواد بیاد اینجا گفت کمکش کنم
تهیونگ:اها خوبه
و بعد چند ساعت یوری بلند شد و خودشو آماده کرد و از تهیونگ خداحافظی گرفت و به سمت خونه دایسی رفت و بعد از ۱۰ مین رسید و در زد و دایسی در و براش باز کرد و رفت داخل
.................
یوری:تهیونگا
تهیونگ:جونم
یوری:امشب یکی از دوستای صمیمیم توی دانشگاه برمیگرده کره و ما یه مهمونی براش توی خونه دایسی گرفتیم و شب من باید برم مشکلی که نداری
تهیونگ:کدوم دوستته دقیقا
یوری:یوآ توی دوران دانشگاه با من و یورا و دایسی خیلی صمیمی بود ولی بعدا یه مشکلات خانوادگی براش پیش اومد و به کانادا رفت و الان میخواد برگرده شما دیدینش توی تولدم اون دکتره
تهیونگ:اهان من مشکلی ندارم راحت باش
یوری:مرسیی
یوری روی پاهای تهیونگ دراز کشیده بود و تهیونگ هم سرش و نوازش میکرد که گوشی یوری زنگ خورد و جواب داد دید که برادرش بهش زنگ زده
یوری:جانم
سوک هون:سلام چطوری
یوری:خوبم تو چطوری
سوک هون:یوری دلم برات تنگ شده نمیای ایران
یوری:اخه برادر من توکه تازه رفتی ولی خب فعلا نه نمیام تو قرار بود بیای اینجا
سوک هون:خب تو کارام و آماده کن من میام
یوری:عه خب
سوک هون:خب چیه دیگه میگم میخوام بیام کره
یوری:خب بیا عزیزم مدارک دانشگاهت و بفرست تا برات پذیرش بگیرم حالا واسه کدوم دانشگاه میخوای
سوک هون:برای دانشگاه ملی سئول بنظرت قبول میشم
یوری:اره حتما خب تو زبان هم بلدی دیگه
سوک هون:اره
یوری:خب اوکی حله برات یه خونه میخرم که راحت باشی
سوک هون:دمتگرم خواهرجونم
یوری:خواهشمیکنم
سوک هون:خب دیگه کاراشو انجام بدی ها
یوری:باشه بابا
سوک هون:خب خوبه فعلا کاری نداری
یوری:نه خداحافظ
و گوشی و قطع کرد
تهیونگ:کی بود
یوری:سوک هون بود برای دانشگاهش میخواد بیاد اینجا گفت کمکش کنم
تهیونگ:اها خوبه
و بعد چند ساعت یوری بلند شد و خودشو آماده کرد و از تهیونگ خداحافظی گرفت و به سمت خونه دایسی رفت و بعد از ۱۰ مین رسید و در زد و دایسی در و براش باز کرد و رفت داخل
.................
۲.۷k
۲۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.