Part
Part ⁹³
ا.ت ویو:
گوشه لبای تهیونگ به بالا کشیده شد
تهیونگ:نگران نباش
سمت اینه چرخید و دوباره دستی به موهاش کشید
تهیونگ:بیا بریم
تهیونگ سمت در اتاق رفت و بازش کرد..سمت من چرخید..نفس کوتاهی بیرون دادم و رفتم سمتش..دستشو دراز کرد..نگاهی به دستش که جلوم بود انداختم
تهیونگ:الان اینجا داخل عمارت پدرم هستیم مطمعنم میدونی که باید نقش بازی کنیم
فقط همین جمله کافی بود تا قلبم درد بگیره و فشرده بشه..دوباره نگاه دستش کردم و دستمو گذاشتم توی دستش..مطمعنم همین یکبار قراره نقش بازی کنم..دستم بین دستای تهیونگ فشرده شد..همراه تهیونگ سمت پایین پله ها رفتیم..سالن بزرگی که از هر طرف به یک منتهی میشد خالی و ساکت بود وفقط صدای برخورد کفشامون به سرامیک های صاف و براق اونجا بود..سمت یکی از در هایی که اونجا بود رفتیم..در توسط دوتا خدمه ای که اونجا بودن باز شد..تا در باز شد نگاهم توی سالن بزرگ چرخید..سالنی بزرگ همراه با میز غذا خوری بزرگ و طولانی که وسط سالن قرار داشت با صندلی هایی که دور تا دور میز چیده شده بودن..پنجره هایی از کف تا سقف با پرده های حریر روشن تزئین شده بودن..لوستر بزرگ و تجملاتی از سقف بالای سر آویزون شده بود..همه چی خیره کننده بود..نگاهمو از فضای اونجا گرفتم و یه افراد دور میز دادم..آقای کیم پشت میز که عرض میز میشد روی یه صندلی نشسته بود..خانم کیم همراه یک پسر جوون که تابحال ندیده بودمش کنارهم نشسته بودن..با قدم های هماهنگ سمت میز رفتیم..تهیونگ روبروی خانم کیم و من هم روبروی اون پسر جوون نشستم..از نگاهم کنجکاوی میبارید و چشمام به اون پسر بود و دقیق نگاهش میکردم..چهرش آشنا بود اما مطمعن بودم که یک بار هم ندیدمش..
ادامه دارد🍷
ا.ت ویو:
گوشه لبای تهیونگ به بالا کشیده شد
تهیونگ:نگران نباش
سمت اینه چرخید و دوباره دستی به موهاش کشید
تهیونگ:بیا بریم
تهیونگ سمت در اتاق رفت و بازش کرد..سمت من چرخید..نفس کوتاهی بیرون دادم و رفتم سمتش..دستشو دراز کرد..نگاهی به دستش که جلوم بود انداختم
تهیونگ:الان اینجا داخل عمارت پدرم هستیم مطمعنم میدونی که باید نقش بازی کنیم
فقط همین جمله کافی بود تا قلبم درد بگیره و فشرده بشه..دوباره نگاه دستش کردم و دستمو گذاشتم توی دستش..مطمعنم همین یکبار قراره نقش بازی کنم..دستم بین دستای تهیونگ فشرده شد..همراه تهیونگ سمت پایین پله ها رفتیم..سالن بزرگی که از هر طرف به یک منتهی میشد خالی و ساکت بود وفقط صدای برخورد کفشامون به سرامیک های صاف و براق اونجا بود..سمت یکی از در هایی که اونجا بود رفتیم..در توسط دوتا خدمه ای که اونجا بودن باز شد..تا در باز شد نگاهم توی سالن بزرگ چرخید..سالنی بزرگ همراه با میز غذا خوری بزرگ و طولانی که وسط سالن قرار داشت با صندلی هایی که دور تا دور میز چیده شده بودن..پنجره هایی از کف تا سقف با پرده های حریر روشن تزئین شده بودن..لوستر بزرگ و تجملاتی از سقف بالای سر آویزون شده بود..همه چی خیره کننده بود..نگاهمو از فضای اونجا گرفتم و یه افراد دور میز دادم..آقای کیم پشت میز که عرض میز میشد روی یه صندلی نشسته بود..خانم کیم همراه یک پسر جوون که تابحال ندیده بودمش کنارهم نشسته بودن..با قدم های هماهنگ سمت میز رفتیم..تهیونگ روبروی خانم کیم و من هم روبروی اون پسر جوون نشستم..از نگاهم کنجکاوی میبارید و چشمام به اون پسر بود و دقیق نگاهش میکردم..چهرش آشنا بود اما مطمعن بودم که یک بار هم ندیدمش..
ادامه دارد🍷
- ۱۷.۰k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط