Part:26
Part:26
امیلی تا به حال اونجا نرفته بود، پس دیدن اون عمرات بزرگ که دست کمی از قصر نداشت، برایش جالب بود.
همگی جلو ورودی پیاده شده بودند.
مارکو سویچ ماشینش رو به نگهبان داد تا، ماشین رو برایشون پارک کند.
امیلی همچنان درحال نگاه کردن به اون خونه و اطرافش بود، اما با سَلقَمهای که ویولت بهش زد، دست از نگاه کردن برداشت.
ویولت دستش رو دور آرنج مارکو حلقه کرده بود.
میونگدا و تهیونگ هم کنار هم قدم بر میداشتن، و امیلی هم کنار والدینش کمی عقب تر راه میرفت.
تا زمانی که به درب اصلی عمارت رسیدن.
و بیشتر مهمانانی که در آن نزدیکی بودن، توجهشون به مهمان های جدید معطوف کردن.
امیلی واقعا تو شرایط بدی قرار داشت، ولی سعی میکرد با یک لبخند تمام این استرس ها رو بپوشونه.
همه مهمان های دیگه در حال پچ پچ بودن.
امیلی وقتی تمام این ها رو دید، به اضطرابش اضافه شده بود.
قفسه سینش بالا پایین میشد.
و این برای مارکو که کنارش ایستاده بود کاملا واضح بود.
برای اینکه حال دختر بدتر نشه باید چیزی میگفت، ولی چیزی به ذهنش نمیرسید که کامل بتونه اون استرس رو رفع بکنه.
- آروم باش امیلی.
اثر کرد، البته فقط یکم.
امیلی بعد از نگاهی که به مارکو کرد، نفس عمیقی کشید.
چند لحظه چشمانش رو بست تا به اون محیط عادت بکنه.
با صدای یک نفر که داشت بهشون خوشآمد میگفت، چشمانش رو باز کرد.
و چی...با دِیوید برونو مواجه شد.
مرد مسن تری همراه با یک خانم که لباس پر زرق و برقی پوشیده بود که امیلی حدس میزد، باید شهردار جدید و همسرش باشند،
در حال صحبت با بقیه بودند.
دیوید به امیلی نگاه میکرد.
ولی امیلی فقط نگاهش رو بین هر چیزی جز اون پسر میچرخوند.
- خوشگل شدین بانوی من.
امیلی چشمانش را از حرص بست. چیزی نمیتونست بگه، چون در اون مهمونی مهم که همه اشخاص حضور داشتن، نمیتونست یک آبرو ریزی انجام بده.
- ممنونم.
تنها کلمهای بود که تونست از اون دو تا گوشتی که با رژ قرمزی تزئین شده بود بیرون بیاد.
امیدوار بود تا این مکالمه بیشتر نشه.
و زود تر به میزشون برن.
اما اون طرف شهردار و همسرش با والدینش و میونگدا در حال صحبت بودند، و تهیونگ هم که مثل همیشه فقط گوش میسپرد.
- حالا، منو شناختی؟
حواسش رو از نگاه کردن به تهیونگ گرفت و به دیوید داد.
نمیدونست چه حرفی باید بزنه.
در حال حاضر، فشار سنگینی روی دوشهایش بود.
امیلی آدم معاشرتی نبود، و همیشه از این اخلاقش گلایه میکرد.
اما چه میشه کرد، هیچ جوره نمیتونست درستش کنه.
اون از اول که نگاه خیلی ها رو روی خودش احساس میکرد و به علاوه پچ پچ هایی هم که چیزی ازشون سر در نمیآورد.
و حالا مجبور به صحبت با دیود هم بود.
همون لحظه بود که فرشته نجاتش رسید.
- دونستنش چه کمکی بهش میکنه؟
نمیدونست چجوری تهیونگ مکالمه اون دو نفر رو شنیده.
اما هر چی بود ازش ممنون بود.
مسخرست اما اون لحظه یادش افتاد هنوز به خاطر شب قبلش ازش تشکر نکرده.
امشب باید یه موفقیت جور میکرد.
- اوه، موسیو کیم. پرنس شرق آسیا، از دیدنت خوشحالم.
دیوید دستش رو بلند کرد.
تهیونگ برای اینکه ادب حکم میکرد، باهاش دست داد، و از دیدنش ابراز خوشحالی کرد.
وگرنه هیچ علاقه و رغبتی به انجامش نداشت.
وقتی بالاخره بعد از تایم طولانی صحبت بزرگ تر ها تموم شد.
تصمیم گرفتن روی صندلی ها بنشینند، و از مهمونی لذت ببرند.
البته این برای امیلی اینطور نبود، چون از همون اول حالش حسابی گرفته شد.
و تهیونگ هم معلوم نیست.
عصبی بود، و امیلی که کنارش نشسته بود میتونست اینو از تکون دادن های مداوم پاش، حس کنه.
دلیلش رو نمیدونست، ولی خیلی دلش میخواست بهش کمک کنه. تا فقط یکم آروم بشه.
تهیونگ دست خوش تراشش رو، روی پاش گذاشته بود.
برای کاری که میخواست بکنه تردید داشت.
میتونم بگم، اگه بهش بگم انجام نده. خیلی سریع پشیمون و بیخیالش میشد.
اما چه میشه کرد، به هر حال، من نقشی تو این ماجرا ندارم، درسته؟
امیلی دستش رو، روی دست تهیونگ گذاشت.
از درون داشت منفجر میشد، نمیدونست واکنش پسر چی میتونه باشه.
اما وقتی صورت شک شده تهیونگ به سمتش چرخید فقط تونست، لبخندی بزنه.
فشار دستش رو کمی بیشتر کنه.
و زیر لب بهش بگه"آروم باش".
و خود تهیونگ هم متعجب بود، چجوری با همه این ها آروم شده بود.
-----------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
امیلی تا به حال اونجا نرفته بود، پس دیدن اون عمرات بزرگ که دست کمی از قصر نداشت، برایش جالب بود.
همگی جلو ورودی پیاده شده بودند.
مارکو سویچ ماشینش رو به نگهبان داد تا، ماشین رو برایشون پارک کند.
امیلی همچنان درحال نگاه کردن به اون خونه و اطرافش بود، اما با سَلقَمهای که ویولت بهش زد، دست از نگاه کردن برداشت.
ویولت دستش رو دور آرنج مارکو حلقه کرده بود.
میونگدا و تهیونگ هم کنار هم قدم بر میداشتن، و امیلی هم کنار والدینش کمی عقب تر راه میرفت.
تا زمانی که به درب اصلی عمارت رسیدن.
و بیشتر مهمانانی که در آن نزدیکی بودن، توجهشون به مهمان های جدید معطوف کردن.
امیلی واقعا تو شرایط بدی قرار داشت، ولی سعی میکرد با یک لبخند تمام این استرس ها رو بپوشونه.
همه مهمان های دیگه در حال پچ پچ بودن.
امیلی وقتی تمام این ها رو دید، به اضطرابش اضافه شده بود.
قفسه سینش بالا پایین میشد.
و این برای مارکو که کنارش ایستاده بود کاملا واضح بود.
برای اینکه حال دختر بدتر نشه باید چیزی میگفت، ولی چیزی به ذهنش نمیرسید که کامل بتونه اون استرس رو رفع بکنه.
- آروم باش امیلی.
اثر کرد، البته فقط یکم.
امیلی بعد از نگاهی که به مارکو کرد، نفس عمیقی کشید.
چند لحظه چشمانش رو بست تا به اون محیط عادت بکنه.
با صدای یک نفر که داشت بهشون خوشآمد میگفت، چشمانش رو باز کرد.
و چی...با دِیوید برونو مواجه شد.
مرد مسن تری همراه با یک خانم که لباس پر زرق و برقی پوشیده بود که امیلی حدس میزد، باید شهردار جدید و همسرش باشند،
در حال صحبت با بقیه بودند.
دیوید به امیلی نگاه میکرد.
ولی امیلی فقط نگاهش رو بین هر چیزی جز اون پسر میچرخوند.
- خوشگل شدین بانوی من.
امیلی چشمانش را از حرص بست. چیزی نمیتونست بگه، چون در اون مهمونی مهم که همه اشخاص حضور داشتن، نمیتونست یک آبرو ریزی انجام بده.
- ممنونم.
تنها کلمهای بود که تونست از اون دو تا گوشتی که با رژ قرمزی تزئین شده بود بیرون بیاد.
امیدوار بود تا این مکالمه بیشتر نشه.
و زود تر به میزشون برن.
اما اون طرف شهردار و همسرش با والدینش و میونگدا در حال صحبت بودند، و تهیونگ هم که مثل همیشه فقط گوش میسپرد.
- حالا، منو شناختی؟
حواسش رو از نگاه کردن به تهیونگ گرفت و به دیوید داد.
نمیدونست چه حرفی باید بزنه.
در حال حاضر، فشار سنگینی روی دوشهایش بود.
امیلی آدم معاشرتی نبود، و همیشه از این اخلاقش گلایه میکرد.
اما چه میشه کرد، هیچ جوره نمیتونست درستش کنه.
اون از اول که نگاه خیلی ها رو روی خودش احساس میکرد و به علاوه پچ پچ هایی هم که چیزی ازشون سر در نمیآورد.
و حالا مجبور به صحبت با دیود هم بود.
همون لحظه بود که فرشته نجاتش رسید.
- دونستنش چه کمکی بهش میکنه؟
نمیدونست چجوری تهیونگ مکالمه اون دو نفر رو شنیده.
اما هر چی بود ازش ممنون بود.
مسخرست اما اون لحظه یادش افتاد هنوز به خاطر شب قبلش ازش تشکر نکرده.
امشب باید یه موفقیت جور میکرد.
- اوه، موسیو کیم. پرنس شرق آسیا، از دیدنت خوشحالم.
دیوید دستش رو بلند کرد.
تهیونگ برای اینکه ادب حکم میکرد، باهاش دست داد، و از دیدنش ابراز خوشحالی کرد.
وگرنه هیچ علاقه و رغبتی به انجامش نداشت.
وقتی بالاخره بعد از تایم طولانی صحبت بزرگ تر ها تموم شد.
تصمیم گرفتن روی صندلی ها بنشینند، و از مهمونی لذت ببرند.
البته این برای امیلی اینطور نبود، چون از همون اول حالش حسابی گرفته شد.
و تهیونگ هم معلوم نیست.
عصبی بود، و امیلی که کنارش نشسته بود میتونست اینو از تکون دادن های مداوم پاش، حس کنه.
دلیلش رو نمیدونست، ولی خیلی دلش میخواست بهش کمک کنه. تا فقط یکم آروم بشه.
تهیونگ دست خوش تراشش رو، روی پاش گذاشته بود.
برای کاری که میخواست بکنه تردید داشت.
میتونم بگم، اگه بهش بگم انجام نده. خیلی سریع پشیمون و بیخیالش میشد.
اما چه میشه کرد، به هر حال، من نقشی تو این ماجرا ندارم، درسته؟
امیلی دستش رو، روی دست تهیونگ گذاشت.
از درون داشت منفجر میشد، نمیدونست واکنش پسر چی میتونه باشه.
اما وقتی صورت شک شده تهیونگ به سمتش چرخید فقط تونست، لبخندی بزنه.
فشار دستش رو کمی بیشتر کنه.
و زیر لب بهش بگه"آروم باش".
و خود تهیونگ هم متعجب بود، چجوری با همه این ها آروم شده بود.
-----------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۲۸.۲k
۲۲ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.