Part:25
Part:25
خدا رو شکر، امیلی تونست اون چند ساعت تا طلوع خورشید رو به راحتی بخوابه.
البته علاقه به بیشتر خوابیدن هم داشت اما ویولت همچین اجازهای رو نمیداد، اونم وقتی یه یک مهمونی مهم دعوت شده بودند.
همگی بعد از صرف صبحانه، به کار های شخصی خودشون رسیدن.
از نظر امیلی میتونست تمام این کار ها در عرض چند ساعت تموم بشه.
اما تاکیدی که ویولت در ظاهرش داشت، اجازه این کار رو ازش سلب کرده بود.
بعد انتظار فراوانی که، تمام افراد خانه کشیدن.
زمان رفتن به میهمانی فرا رسید.
مردان دم درب خانه منتظر، امیلی و ویولت بودند.
خانه خانواده والنتینو شاید ده پله داشت.
امیلی از پشت درب به اون پله ها نگاهی کرد.
منتظر ویولت بود تا با هم برن.
احساس میکرد اگه تنها بره خیلی معذب میشه.
اصلا با اون کفش های پاشنه بلند راحت نبود.
ولی چاره چی بود.
بعد از اینکه ویولت اومد، درب رو کاملا باز کرد.
سه مردی که حسابی خوشتیپ کرده بودن، هنوز مشغول صحبت بودن؛ و اصلا متوجه پایین اومدن ویولت و امیلی نشده بودن.
امیلی هم خدا رو شاکر بود.
البته این شرایط تا جایی ادامه داشت، که صدای کفشان پاشنه بلند اون دو نفر جلب توجه نکرده بود.
هر سه صحبتشون رو قطع کرده و چشمانشون رو به سمت دو الهه زیبا کج کردن.
امیلی سرش پایین بود تا از افتادن احتمالی خودش جلوگیری بکنه.
اما وقتی سنگینی نگاهی رو حس کرد.
سرش رو بالا آورد، و با چشمان پسری حالا موهاش رو بالا حالت داده بود، مواجه شد.
تهیونگ تاکسیدو مشکی بسته بود. و پدرانشون هم به خاطر سن بالاتری که داشتن به بستن کروات روی آورده بودن.
امیلی به لباس های تهیونگ نگاهی انداخت.
جلیقه مشکی که روی پیراهن سفیدش پوشیده بود. همراه با کتی که پشتش یکم بلند تر بود.
به شکل عجیبی به تنش نشسته بود. و
کفش های مشکی مردونهای که پا کرده بود.
امیلی اون لحظه فقط به این فکر میکرد که تمام این لباس ها، قطعا فقط تو تن تهیونگ زیبا به نظر میرسه.
و از اون طرف، تهیونگ که به امیلی خیره شده بود.
دختر لباس فیروزهای پوشیده بود، که به خاطر گرفتن دامن لباس کمی از کفش های همرنگش هم پیدا بود.
موهای به سیاهی شبش رو، به شکل حرفهای بالا بسته بود و شینیون کرده بود. همراه با،
آرایش ملایمی که برازنده امیلی بود.
وقتی کنارشون ایستادن، مارکو شروع به تعریف و تمجید از دختر و همسرش کرد.
که البته بدون شوخی نبود.
تهیونگ بیشتر از قبل به امیلی نگاه میکرد و همین باعث رنگ گرفتن گونه های امیلی میشد.
البته به خاطر اون رژگونه کمرنگی که روی صورتش زده بود امیلی خیالش راحت بود کسی این رو متوجه نمیشه.
در آخر میونگدا با حرف اینکه بهتره زودتر بریم، به شوخی های مارکو پایان داد.
همه سوار ماشین شدن، و به سمت عمارت برونو ها حرکت کردن.
-------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
خدا رو شکر، امیلی تونست اون چند ساعت تا طلوع خورشید رو به راحتی بخوابه.
البته علاقه به بیشتر خوابیدن هم داشت اما ویولت همچین اجازهای رو نمیداد، اونم وقتی یه یک مهمونی مهم دعوت شده بودند.
همگی بعد از صرف صبحانه، به کار های شخصی خودشون رسیدن.
از نظر امیلی میتونست تمام این کار ها در عرض چند ساعت تموم بشه.
اما تاکیدی که ویولت در ظاهرش داشت، اجازه این کار رو ازش سلب کرده بود.
بعد انتظار فراوانی که، تمام افراد خانه کشیدن.
زمان رفتن به میهمانی فرا رسید.
مردان دم درب خانه منتظر، امیلی و ویولت بودند.
خانه خانواده والنتینو شاید ده پله داشت.
امیلی از پشت درب به اون پله ها نگاهی کرد.
منتظر ویولت بود تا با هم برن.
احساس میکرد اگه تنها بره خیلی معذب میشه.
اصلا با اون کفش های پاشنه بلند راحت نبود.
ولی چاره چی بود.
بعد از اینکه ویولت اومد، درب رو کاملا باز کرد.
سه مردی که حسابی خوشتیپ کرده بودن، هنوز مشغول صحبت بودن؛ و اصلا متوجه پایین اومدن ویولت و امیلی نشده بودن.
امیلی هم خدا رو شاکر بود.
البته این شرایط تا جایی ادامه داشت، که صدای کفشان پاشنه بلند اون دو نفر جلب توجه نکرده بود.
هر سه صحبتشون رو قطع کرده و چشمانشون رو به سمت دو الهه زیبا کج کردن.
امیلی سرش پایین بود تا از افتادن احتمالی خودش جلوگیری بکنه.
اما وقتی سنگینی نگاهی رو حس کرد.
سرش رو بالا آورد، و با چشمان پسری حالا موهاش رو بالا حالت داده بود، مواجه شد.
تهیونگ تاکسیدو مشکی بسته بود. و پدرانشون هم به خاطر سن بالاتری که داشتن به بستن کروات روی آورده بودن.
امیلی به لباس های تهیونگ نگاهی انداخت.
جلیقه مشکی که روی پیراهن سفیدش پوشیده بود. همراه با کتی که پشتش یکم بلند تر بود.
به شکل عجیبی به تنش نشسته بود. و
کفش های مشکی مردونهای که پا کرده بود.
امیلی اون لحظه فقط به این فکر میکرد که تمام این لباس ها، قطعا فقط تو تن تهیونگ زیبا به نظر میرسه.
و از اون طرف، تهیونگ که به امیلی خیره شده بود.
دختر لباس فیروزهای پوشیده بود، که به خاطر گرفتن دامن لباس کمی از کفش های همرنگش هم پیدا بود.
موهای به سیاهی شبش رو، به شکل حرفهای بالا بسته بود و شینیون کرده بود. همراه با،
آرایش ملایمی که برازنده امیلی بود.
وقتی کنارشون ایستادن، مارکو شروع به تعریف و تمجید از دختر و همسرش کرد.
که البته بدون شوخی نبود.
تهیونگ بیشتر از قبل به امیلی نگاه میکرد و همین باعث رنگ گرفتن گونه های امیلی میشد.
البته به خاطر اون رژگونه کمرنگی که روی صورتش زده بود امیلی خیالش راحت بود کسی این رو متوجه نمیشه.
در آخر میونگدا با حرف اینکه بهتره زودتر بریم، به شوخی های مارکو پایان داد.
همه سوار ماشین شدن، و به سمت عمارت برونو ها حرکت کردن.
-------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۱۶.۰k
۲۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.