{ نفرت در برابر عشقی که بهت دارم }
{ نفرت در برابر عشقی که بهت دارم }
پارت 9
ا،ت : ولم کن هوضی چی از جونم میخواهی
جونگکوک : اعتراف کن که عاشقم شدی برای همین همیشه از دوره بهم نگاه میکنی
ا،ت : تو یه روانی هستی من هیچ حسی بهت ندارم
جونگکوک : الآن میبینیم
جونگکوک لباش روی لبای اون دوختر گذاشت و مک،عمیقی از لباش گرفت اون تقلا میکرد تا ولش کنه اما جونگکوک محکم تر لباش رو مک،میزد احساس خفگی میکرد و اشک از چشماش جاری شد
اما جونگکوک هنوزم دست بردار نبود تا اینکه ا،ت بین بوسه لب جونگکوک رو محکم گاز گرفت که باعث شد جونگکوک ازش فاصله بگیره
و دستش روی لباش گذاشت
جونگکوک : چه قلتی میکنی دوختره وحش........
حرف جونگکوک با سیلی که به صورتش خورد قطع شد دستش روی گونه اش گذاشت و به چشمای اشکی اون دوختر خیره شد و با عصبانیت گفت
جونگکوک : میدونی دست روی کی بلند کردی
ا،ت بدون حرفی از اونجا خارج شد بی اختیار اشک هاش سرازير شد
بیرون بار وایستاده بود اشک هاش رو پاک کرد
و بعد از گرفتن تاکسی به خونه اش برگشت همه خواب بودن بی سر صدا وارد اوتاق اش شد
و پشت در نشست و بی صدا گریه میکرد نمیدونست چه حسی داره
غرورش شکسته بود عشقش رو به تمسخر گرفت
اما اون تا لحظه آخر انکار کرد که دوستش داره اشک هاش رو پاک کرد
و روی تختش دراز کشید و چشماش رو بست
{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{ صبح روز بعد }
با صدای مادر بزرگ اش چشماش رو باز کرد
مادر بزرگ : بیدار شو دوخترم مگه نمیخواهی بری سر کار
ا،ت بدون حرفی نشست روی تختش مادر بزرگ اش یا دیدن اون حال
نوه اش با نگرانی کنار اش روی تخت نشست
مادر بزرگ : چیزی شده دوخترم چرا چشمات قرمز شده نکنه گریه کردی
ا،ت : نه مادر بزرگ چرا گریه کنم مگه کسی میتونه منو ناراحت کنه
فقد یکم خستهام
مادر بزرگ اش موهای نوه اش رو نوازش کرد د دستش روی پیشونیش گذاشت
مادر بزرگ : نکته مریض شدی تب که نداری اگه نمیتونی امروز نرو سر کار
ا،ت : من خوبم نگران نباش
مادر بزرگ : باشه بیا بریم صبحانه آمادست
مادر بزرگ اش از اوتاق خارج شد ا،ت یاد اتفاقات دیشب اوفتاد
ا،ت........
یه آدم چطور میتونه همیچین کاری بکونه من چطور عاشق همچین آدمی شدم
بی خیال افکارش شد و از روی تخت و بعد از پوشیدن لباسش از اوتاق خارج شد و با اسرار زیاده پدر بزرگ و مادر اش کمی صبحانه خورد
و از خونه خارج شد و به محل کارش رفت
ما دیدن دوست اش سریع به سمتش رفت و بغلش کرد......ادامه دارد
اجازه خوندن بدون لایک و کامنت ندارید 😉
پارت 9
ا،ت : ولم کن هوضی چی از جونم میخواهی
جونگکوک : اعتراف کن که عاشقم شدی برای همین همیشه از دوره بهم نگاه میکنی
ا،ت : تو یه روانی هستی من هیچ حسی بهت ندارم
جونگکوک : الآن میبینیم
جونگکوک لباش روی لبای اون دوختر گذاشت و مک،عمیقی از لباش گرفت اون تقلا میکرد تا ولش کنه اما جونگکوک محکم تر لباش رو مک،میزد احساس خفگی میکرد و اشک از چشماش جاری شد
اما جونگکوک هنوزم دست بردار نبود تا اینکه ا،ت بین بوسه لب جونگکوک رو محکم گاز گرفت که باعث شد جونگکوک ازش فاصله بگیره
و دستش روی لباش گذاشت
جونگکوک : چه قلتی میکنی دوختره وحش........
حرف جونگکوک با سیلی که به صورتش خورد قطع شد دستش روی گونه اش گذاشت و به چشمای اشکی اون دوختر خیره شد و با عصبانیت گفت
جونگکوک : میدونی دست روی کی بلند کردی
ا،ت بدون حرفی از اونجا خارج شد بی اختیار اشک هاش سرازير شد
بیرون بار وایستاده بود اشک هاش رو پاک کرد
و بعد از گرفتن تاکسی به خونه اش برگشت همه خواب بودن بی سر صدا وارد اوتاق اش شد
و پشت در نشست و بی صدا گریه میکرد نمیدونست چه حسی داره
غرورش شکسته بود عشقش رو به تمسخر گرفت
اما اون تا لحظه آخر انکار کرد که دوستش داره اشک هاش رو پاک کرد
و روی تختش دراز کشید و چشماش رو بست
{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{ صبح روز بعد }
با صدای مادر بزرگ اش چشماش رو باز کرد
مادر بزرگ : بیدار شو دوخترم مگه نمیخواهی بری سر کار
ا،ت بدون حرفی نشست روی تختش مادر بزرگ اش یا دیدن اون حال
نوه اش با نگرانی کنار اش روی تخت نشست
مادر بزرگ : چیزی شده دوخترم چرا چشمات قرمز شده نکنه گریه کردی
ا،ت : نه مادر بزرگ چرا گریه کنم مگه کسی میتونه منو ناراحت کنه
فقد یکم خستهام
مادر بزرگ اش موهای نوه اش رو نوازش کرد د دستش روی پیشونیش گذاشت
مادر بزرگ : نکته مریض شدی تب که نداری اگه نمیتونی امروز نرو سر کار
ا،ت : من خوبم نگران نباش
مادر بزرگ : باشه بیا بریم صبحانه آمادست
مادر بزرگ اش از اوتاق خارج شد ا،ت یاد اتفاقات دیشب اوفتاد
ا،ت........
یه آدم چطور میتونه همیچین کاری بکونه من چطور عاشق همچین آدمی شدم
بی خیال افکارش شد و از روی تخت و بعد از پوشیدن لباسش از اوتاق خارج شد و با اسرار زیاده پدر بزرگ و مادر اش کمی صبحانه خورد
و از خونه خارج شد و به محل کارش رفت
ما دیدن دوست اش سریع به سمتش رفت و بغلش کرد......ادامه دارد
اجازه خوندن بدون لایک و کامنت ندارید 😉
۲.۶k
۱۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.