Part74
#Part74
جونیور:ولی من اینی که شمامیگینواصلانمیشناسم چطورمیخواستم دعوتش کنم اخه کوک:سرخودکه نمیتونسته بیادکه میتونسته؟+ن جونگکوک شی ایشون تقصیری نداره نگهبانای جلویه دروخریده بوده جونگکوک یه نگاه بیتفاوت بهم انداختوروبه جونیورگفت:اهامن معذرت میخوام که درباره شمابدفکرکردمورفت جونیور:چیزدیگه ای هست چراجونگکوک انقداعصبانی بود+ن فقط برای سایه یکم بهم ریختیم بااجازه ای گفتموازش جداشدمو دنبال جونگکوک رفتم یکم زیاده روی کردیم رفت پیش اعضا که رفتم پیششون دخترام بودن +چیشدابا نامجون:هیچی فرارکرده هیچ ردی ازش نیس توچهرشودیدی دیگه درسته بریم پیش پلیس چهره نگاری کنیم+اره ولی فکرمیکنی انقداحمقه که بیادخدشوبندازه توتله حتمافکراینجاشم کرده جیمین:درست میگه نمیشه اینجوری پیداش کردجیهوپ:پس بایدچیکارکنیم شوگا:فلابیاین بریم خونه اونجاببینیم چیشده به رستاچی گفته تهیونگ:اره بریم هممون راه افتادیم سمت خونه وقتی رسیدیم سریع پیاده شدمومنتظرشدم جونگکوک ازماشین بیادبیرون وقتی امدبهم یه نیم نگاهی انداختورفت داخل حیاط که دنبالش رفتم +جونگکوک جونگکوکوایساتاباهم حرف بزنیم اصلا اعتنانمیکردوراه خدشومیرفت منم بااین کفشا نمیتونستم دنبالش بدوم که نامجون جلوشوگرفتو چیزی بهش گفت که وایسادنامجون:رستازودبیاین زیادطولش نده ویه چشمک بهم زدکه براش یه بوس فرستادم همه رفتن داخلوفقط مادوتامونده بودیم هنوزپشتش به من بودرفتموازپشت بغلش کردم که دستاموبازکردوازبغلم امدبیرونوگف:چی میخوای بگی زودباش بایدبریم داخل رفتم جلوش وایسادمو+جنگکوک بخدامن تقصیری ندارم اون مرتیکه یهوامدجلوموگرف گفت بیابرقصیم من شکه بودم ازروناچاری قبول کردم کوک:اهامیتونستی بگی نه میتونستی قبول نکنی رفته رفته هی صداش بلندترمیشدتاحالااینجوری ندیده بودمش میخواست بره که دستشوگرفتمونگهش داشتم+اره توراست میگی ولی روم نشدبگم ن بعدشم تویکی حرف نزن که خدت داشتی بااون دختربا یه وجب پارچه که دورخدش بسته بودلاس میزدیومیخندیدی کوک:من لاس میزدمباهاش هاااون امدطرف من ن من+منم اون امدطرفم کوک:ولی مافقط حرف میزدیم باهم ولی توچی توبغل اون مرتیکه داشتی میرقصیدیوتوگوشت پچ پچ میکردخب امشب پیشش میموندی دیگه پسرخوبی بودهیچ تقصیریم نداشت بااین حرفش یه سیلی زدم توگوشش باورم نمیشدکه جونگکوک داشت این حرفاروبهم میزداشک توچشام مثل سیل داشت میریخت اونم توشوک بودباورش نمیشدمن همچین کاری بکنم که بادادواشک گفتم+واقعابرات متاسفم که منو اینجوری شناختی برای خدمم متاسفم که عاشق تویی شدم که حتی ذره ای بهم اعتمادنداری خدافظ جونگکوک شی وراه افتادم به طرف خونه
جونیور:ولی من اینی که شمامیگینواصلانمیشناسم چطورمیخواستم دعوتش کنم اخه کوک:سرخودکه نمیتونسته بیادکه میتونسته؟+ن جونگکوک شی ایشون تقصیری نداره نگهبانای جلویه دروخریده بوده جونگکوک یه نگاه بیتفاوت بهم انداختوروبه جونیورگفت:اهامن معذرت میخوام که درباره شمابدفکرکردمورفت جونیور:چیزدیگه ای هست چراجونگکوک انقداعصبانی بود+ن فقط برای سایه یکم بهم ریختیم بااجازه ای گفتموازش جداشدمو دنبال جونگکوک رفتم یکم زیاده روی کردیم رفت پیش اعضا که رفتم پیششون دخترام بودن +چیشدابا نامجون:هیچی فرارکرده هیچ ردی ازش نیس توچهرشودیدی دیگه درسته بریم پیش پلیس چهره نگاری کنیم+اره ولی فکرمیکنی انقداحمقه که بیادخدشوبندازه توتله حتمافکراینجاشم کرده جیمین:درست میگه نمیشه اینجوری پیداش کردجیهوپ:پس بایدچیکارکنیم شوگا:فلابیاین بریم خونه اونجاببینیم چیشده به رستاچی گفته تهیونگ:اره بریم هممون راه افتادیم سمت خونه وقتی رسیدیم سریع پیاده شدمومنتظرشدم جونگکوک ازماشین بیادبیرون وقتی امدبهم یه نیم نگاهی انداختورفت داخل حیاط که دنبالش رفتم +جونگکوک جونگکوکوایساتاباهم حرف بزنیم اصلا اعتنانمیکردوراه خدشومیرفت منم بااین کفشا نمیتونستم دنبالش بدوم که نامجون جلوشوگرفتو چیزی بهش گفت که وایسادنامجون:رستازودبیاین زیادطولش نده ویه چشمک بهم زدکه براش یه بوس فرستادم همه رفتن داخلوفقط مادوتامونده بودیم هنوزپشتش به من بودرفتموازپشت بغلش کردم که دستاموبازکردوازبغلم امدبیرونوگف:چی میخوای بگی زودباش بایدبریم داخل رفتم جلوش وایسادمو+جنگکوک بخدامن تقصیری ندارم اون مرتیکه یهوامدجلوموگرف گفت بیابرقصیم من شکه بودم ازروناچاری قبول کردم کوک:اهامیتونستی بگی نه میتونستی قبول نکنی رفته رفته هی صداش بلندترمیشدتاحالااینجوری ندیده بودمش میخواست بره که دستشوگرفتمونگهش داشتم+اره توراست میگی ولی روم نشدبگم ن بعدشم تویکی حرف نزن که خدت داشتی بااون دختربا یه وجب پارچه که دورخدش بسته بودلاس میزدیومیخندیدی کوک:من لاس میزدمباهاش هاااون امدطرف من ن من+منم اون امدطرفم کوک:ولی مافقط حرف میزدیم باهم ولی توچی توبغل اون مرتیکه داشتی میرقصیدیوتوگوشت پچ پچ میکردخب امشب پیشش میموندی دیگه پسرخوبی بودهیچ تقصیریم نداشت بااین حرفش یه سیلی زدم توگوشش باورم نمیشدکه جونگکوک داشت این حرفاروبهم میزداشک توچشام مثل سیل داشت میریخت اونم توشوک بودباورش نمیشدمن همچین کاری بکنم که بادادواشک گفتم+واقعابرات متاسفم که منو اینجوری شناختی برای خدمم متاسفم که عاشق تویی شدم که حتی ذره ای بهم اعتمادنداری خدافظ جونگکوک شی وراه افتادم به طرف خونه
۴.۵k
۲۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.