Night¹⁰am
Night¹⁰am
ات ویو
بعد از یک روز خسته کننده و پر مشغله در عمارت رو باز کردم و وارد شدم، بیشتر چراغا خاموش بود و فقط نور مخفی ها روشن بود متعجب بودم مگه ساعت چنده؟خواستم سرخدمتکار رو صدا بزنم که صدایی توجه مو رو جلب کرد که از آشپزخونه میومد این آهنگ...
به سمت آشپزخونه رفتم و با تهیونگی مواجه شدم که سر گاز در حال آشپزی بود و داشت اهنگ مورد علاقه امو میخوند انگار تو رویا بودم اهنگ مورد علاقه ام توسط صدای مورد علاقه و شخص مورد علاقه ام داشت خونده میشد لبخندی زدم و به سمتش قدم برداشتم اما یادم اومد این همون فردیه که غرورمو له کرد و خوردم کرد اخمی کردم و خواستم از آشپزخونه برم بیرون اما
_اوه برگشتی
+آره....این کارا چیه؟چرا تو داری غذا درست میکنی
_اوم گفتم برای قدردانی غذای مورد علاقه ات رو درست کنم و به کارکنان خونه هم مرخصی دادم
خنده ای با تمسخر زدم+الکی زحمت کشیدی من سیرم !خودت بخور
اتمام ویو ات
پسر خیلی جدی به دخترک نگاه کرد و چشمی تو حدقه چرخوند
_خیلی دلت میخواد ساکتت کنم نه؟لباستو عوض کن و بیا هر چی جذاب تر بهتر،،،پوزخند صدا داری زد و دوباره مشغول آشپزی شد ات خیلی از دست ته کفری شده بود اما چیکار میکرد؟(چون تو خونه کسی نبود و ته هم خیلی گودبوی میترسید) رفت بالا تا اماده بشه بعد از چند دقیقه اومد پایین و وارد آشپزخونه شد ته میز رو چیده بود اما خودش نبود به سمت میز رفت صندلی رو عقب کشید و نشست و به غذا نگاهی کرد لبخند شرورانه ای زد و به غذا ناخنک زد
+اومم خوشمزه ست،،، با ذوق و کمی اروم
_مثله همیشه شکمو
ات به ته نگاهی انداخت و سعی کرد جدی باشه و سری تکون داد ته نشست و شروع به خوردن غذا کردن بعد از تموم شدن غذا ات از ته تشکر کرد و میز رو جمع کرد ظرفا رو گذاشت تو سینک و شروع به شستن کرد در تمام مدت ته رو صندلی نشسته بود و در حال تماشای ات بود بعد از مدتی کوتاه بلند شد و به سمت ات رفت اما ات متوجه نشد چون سخت مشغول کار بود پسرک دختر رو از پشت بغل کرد و سرشو رو شونه ی دختر گذاشت شروع به بو کردن گردن دختر کرد
ویو ات
درحال شستن ظرفا بودم که ته یکدفعه از پشت بغلم کرد سرشو رو شونه ام گذاشت و شروع به بو کردن گردنم کرد یک لحظه ترسیدم
+داری چیکار میکنی تعجب و با کمی لرزش
_ خودت چی فک میکنی؟ آروم و بم
سعی کردم از خودم جداش کنم ولی اون حصارش دستاش رو سفت تر میکرد
_بزار یک دقیقه تو همین حالت باشیم..لطفا!
برای بار آخر تلاش کردم اما ناموفق بود پس بیخیال شدم و بی حرکت موندم که ناگهان..
×اینجا چه خبره؟،،،بلند
سریع از هم دیگه جدا شدیم و نگاهمون رو به سمت صدا دادیم
+الکس؟نگران
(بایدبگممنازاونایینیستمکهدقیقهاولکاپهاروبههمبرسونم)
follower:³⁰
comments:نظرتون؟
ات ویو
بعد از یک روز خسته کننده و پر مشغله در عمارت رو باز کردم و وارد شدم، بیشتر چراغا خاموش بود و فقط نور مخفی ها روشن بود متعجب بودم مگه ساعت چنده؟خواستم سرخدمتکار رو صدا بزنم که صدایی توجه مو رو جلب کرد که از آشپزخونه میومد این آهنگ...
به سمت آشپزخونه رفتم و با تهیونگی مواجه شدم که سر گاز در حال آشپزی بود و داشت اهنگ مورد علاقه امو میخوند انگار تو رویا بودم اهنگ مورد علاقه ام توسط صدای مورد علاقه و شخص مورد علاقه ام داشت خونده میشد لبخندی زدم و به سمتش قدم برداشتم اما یادم اومد این همون فردیه که غرورمو له کرد و خوردم کرد اخمی کردم و خواستم از آشپزخونه برم بیرون اما
_اوه برگشتی
+آره....این کارا چیه؟چرا تو داری غذا درست میکنی
_اوم گفتم برای قدردانی غذای مورد علاقه ات رو درست کنم و به کارکنان خونه هم مرخصی دادم
خنده ای با تمسخر زدم+الکی زحمت کشیدی من سیرم !خودت بخور
اتمام ویو ات
پسر خیلی جدی به دخترک نگاه کرد و چشمی تو حدقه چرخوند
_خیلی دلت میخواد ساکتت کنم نه؟لباستو عوض کن و بیا هر چی جذاب تر بهتر،،،پوزخند صدا داری زد و دوباره مشغول آشپزی شد ات خیلی از دست ته کفری شده بود اما چیکار میکرد؟(چون تو خونه کسی نبود و ته هم خیلی گودبوی میترسید) رفت بالا تا اماده بشه بعد از چند دقیقه اومد پایین و وارد آشپزخونه شد ته میز رو چیده بود اما خودش نبود به سمت میز رفت صندلی رو عقب کشید و نشست و به غذا نگاهی کرد لبخند شرورانه ای زد و به غذا ناخنک زد
+اومم خوشمزه ست،،، با ذوق و کمی اروم
_مثله همیشه شکمو
ات به ته نگاهی انداخت و سعی کرد جدی باشه و سری تکون داد ته نشست و شروع به خوردن غذا کردن بعد از تموم شدن غذا ات از ته تشکر کرد و میز رو جمع کرد ظرفا رو گذاشت تو سینک و شروع به شستن کرد در تمام مدت ته رو صندلی نشسته بود و در حال تماشای ات بود بعد از مدتی کوتاه بلند شد و به سمت ات رفت اما ات متوجه نشد چون سخت مشغول کار بود پسرک دختر رو از پشت بغل کرد و سرشو رو شونه ی دختر گذاشت شروع به بو کردن گردن دختر کرد
ویو ات
درحال شستن ظرفا بودم که ته یکدفعه از پشت بغلم کرد سرشو رو شونه ام گذاشت و شروع به بو کردن گردنم کرد یک لحظه ترسیدم
+داری چیکار میکنی تعجب و با کمی لرزش
_ خودت چی فک میکنی؟ آروم و بم
سعی کردم از خودم جداش کنم ولی اون حصارش دستاش رو سفت تر میکرد
_بزار یک دقیقه تو همین حالت باشیم..لطفا!
برای بار آخر تلاش کردم اما ناموفق بود پس بیخیال شدم و بی حرکت موندم که ناگهان..
×اینجا چه خبره؟،،،بلند
سریع از هم دیگه جدا شدیم و نگاهمون رو به سمت صدا دادیم
+الکس؟نگران
(بایدبگممنازاونایینیستمکهدقیقهاولکاپهاروبههمبرسونم)
follower:³⁰
comments:نظرتون؟
۱۱.۱k
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.