⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 98
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
با صدای قریچ قریچ در اتاقک سریع از جام بلند شدم...
مرد هیکلی شبیه
بادیگاردا تو چارچوب وایساد... با دیدنم بی تفاوت به سمتم اومد و زیر بازومو گرفت و بلندم کرد و به سمت ماشینش برد..
منو انداخت صندلی عقب و در رو قفل کرد و سوار شدو حرکت کرد...
انقدر بیحیال
بودم دهنم برای صحبت باز نمیشد...
به یه خونه ویلایی بزرگ رسیدیم...درو برامون باز کردن و وارد شدیم...
شیما روی کاناپه لم داده بود و یه لبخند حرص درار بهم نگاه می کرد.
با نفرت نگاهی بهش انداختم و گفتم :< همه ی این کارا زیر سر تو بود؟ >
ریلکس پاشو روی اون یکی پاش انداخت و گفت :< هیس.. خودت میفهمی.. >
بعد به بالای پله ها اشاره کرد که یکی از اتاق بیرون اومد و از پله ها به سمت پایین اومد.. با دیدنش فکم خورد زمین! یعنی..
#ارسلان🎀
نگاهی به قاب عکس دیانا روی لبه پنجره انداختم و برش داشتم و هق زدم.
کجایی دیانا؟
ذهنم پر کشید به شب مهمونی...
• فلش بک ↪️✨ •
همه ی مهمونا رفته بودن و دیانا هم همراه بقیه ی دخترا مشغول جمع و جور کردن سالن بودن، رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم ولی وقتی اومدم پایین دیانا نبود.
سمت مهشاد رفتم و گفتم :< دیانا رو ندید؟ >
مهشاد دست از صحبت با عسل برداشت و گفت :< مگه پیش دخترا نبود؟ >
ارسلان :< نمیدونم هرچقدر دنبالش میگردم نیست مهشاد... >
محراب کنارم اومد و گفت :< دیانا غیبش زده؟ >
کم کم همه متوجه غیب شدن دیانا شدند و جا به جای خونه رو دنبالش گشتند ولی انگار اصلا تو ویلا نبود..
پانیذ :< خدای من این وقت شب کجا غیبش زده؟ گوشیشم که خاموشه.. >
رضا دستی تو موهاش کشید و یه دفعه گفت :< وایسا ببینم.. اینجا دوربین نداره؟ >
ممدرضا :< چرا چرا اتفاقا قبل عروسی دوربینا رو روشن کرده بودم.. بریم اتاق کنترل.. >
سریع باهاش طبقه ی بالا رفتیم و فیلم های دوربین ها رو چک کردیم..
دیانا رو نشون داد که از ویلا بیرون زد و سمت ماشین شیما رفت...
شیما هینی کشید و گفت :< تازه یادم اومد!ماشینم نیست! >
اما همه ی حواس من فقط به فیلم بود.. وقتی سوار ماشین شد و سرش را در داشبورد
برد...هوا تاریک بودو فقط لباسش مشخص بود...
یه دفعه دیانا شروع کرد و دست و پا زدن و داخل ماشین کشیده شد.. بلافاصله در ماشین بسته شد و ماشین حرکت کرد و از دید دوربینا محو شد..
چشمام درشت شد... تحمل دیدنشو نداشتم...
زانو هام شل شد و روی زمین افتادم..
• پایان فلش بک ↩️✨ •
عکس رو به دیوار کوبیدم که هزار تیکه شد...
پارت 98
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
با صدای قریچ قریچ در اتاقک سریع از جام بلند شدم...
مرد هیکلی شبیه
بادیگاردا تو چارچوب وایساد... با دیدنم بی تفاوت به سمتم اومد و زیر بازومو گرفت و بلندم کرد و به سمت ماشینش برد..
منو انداخت صندلی عقب و در رو قفل کرد و سوار شدو حرکت کرد...
انقدر بیحیال
بودم دهنم برای صحبت باز نمیشد...
به یه خونه ویلایی بزرگ رسیدیم...درو برامون باز کردن و وارد شدیم...
شیما روی کاناپه لم داده بود و یه لبخند حرص درار بهم نگاه می کرد.
با نفرت نگاهی بهش انداختم و گفتم :< همه ی این کارا زیر سر تو بود؟ >
ریلکس پاشو روی اون یکی پاش انداخت و گفت :< هیس.. خودت میفهمی.. >
بعد به بالای پله ها اشاره کرد که یکی از اتاق بیرون اومد و از پله ها به سمت پایین اومد.. با دیدنش فکم خورد زمین! یعنی..
#ارسلان🎀
نگاهی به قاب عکس دیانا روی لبه پنجره انداختم و برش داشتم و هق زدم.
کجایی دیانا؟
ذهنم پر کشید به شب مهمونی...
• فلش بک ↪️✨ •
همه ی مهمونا رفته بودن و دیانا هم همراه بقیه ی دخترا مشغول جمع و جور کردن سالن بودن، رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم ولی وقتی اومدم پایین دیانا نبود.
سمت مهشاد رفتم و گفتم :< دیانا رو ندید؟ >
مهشاد دست از صحبت با عسل برداشت و گفت :< مگه پیش دخترا نبود؟ >
ارسلان :< نمیدونم هرچقدر دنبالش میگردم نیست مهشاد... >
محراب کنارم اومد و گفت :< دیانا غیبش زده؟ >
کم کم همه متوجه غیب شدن دیانا شدند و جا به جای خونه رو دنبالش گشتند ولی انگار اصلا تو ویلا نبود..
پانیذ :< خدای من این وقت شب کجا غیبش زده؟ گوشیشم که خاموشه.. >
رضا دستی تو موهاش کشید و یه دفعه گفت :< وایسا ببینم.. اینجا دوربین نداره؟ >
ممدرضا :< چرا چرا اتفاقا قبل عروسی دوربینا رو روشن کرده بودم.. بریم اتاق کنترل.. >
سریع باهاش طبقه ی بالا رفتیم و فیلم های دوربین ها رو چک کردیم..
دیانا رو نشون داد که از ویلا بیرون زد و سمت ماشین شیما رفت...
شیما هینی کشید و گفت :< تازه یادم اومد!ماشینم نیست! >
اما همه ی حواس من فقط به فیلم بود.. وقتی سوار ماشین شد و سرش را در داشبورد
برد...هوا تاریک بودو فقط لباسش مشخص بود...
یه دفعه دیانا شروع کرد و دست و پا زدن و داخل ماشین کشیده شد.. بلافاصله در ماشین بسته شد و ماشین حرکت کرد و از دید دوربینا محو شد..
چشمام درشت شد... تحمل دیدنشو نداشتم...
زانو هام شل شد و روی زمین افتادم..
• پایان فلش بک ↩️✨ •
عکس رو به دیوار کوبیدم که هزار تیکه شد...
۱۷.۳k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.