⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 97
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
داشتم از کنار شیما میگذشتم که گفت :< دیاناجون؟ >
برگشتم سمتش که گفت :< ببخشید ولی میشه گوشیمو از تو ماشین برام بیاری؟206 جیگری. توی داشبورده >
پررو..خواستم بیخیال بشم ولی گفتم چیزی کم نمیشه ازم. تازه خواهش کرده.
دیانا :< باشه >
از حیاط بیرون رفتم...خلوت بود...به سمت ماشینش رفتم و
در کمک راننده رو باز کردمو روی صندلیش نشستم...در داشبوردو باز کردم و دنبال گوشی گشتم...گوشی رو پیدا کردم صاف نشستم که پیاده شم ولی دستی دور گردنم پیچید...خواستم جیغ
بزنم که دستمالی جلوی دهنم گذاشت...
دیگه توانایی جیغ زدن نداشتم...کم کم شل شدم و چشمام روی هم رفت...
****
اوووووف...چه بوی گندی! به زور چشمای خمارمو باز کردم...میسوختن...این بوی چیه؟!
سریع نشستم ولی یهویی کمرم گرفت..آخ...بیخیال درد به اطراف نگاه
کردم...یه اتاقک بود شبیه طویله...یونجه و علف زمینو پوشونده بود...
خدایا...اینجا کجاست؟ من..چجوری اینجام؟ سعی کردم به ذهنم فشار بیارم...
دیشب... شمال بودیم... ویلای شیما... جشن عقدش.. یدفعه سرم گیج رفت و نزدیک بود بیفتم ولی ستون وسط اتاقک رو گرفتم و
به فکر کردنم ادامه دادم...
رفتم گوشی شیما رو از ماشینش بیارم و بعد خاموشی!
با بیحالی روی زمین
افتادم...میدونستم تو بد مخمصه ای افتادم...اما آخه واسه ی چی؟ من چیکار کرده بودم؟ پلیس یا خالفکار نبودم
بخوام به کسی ضرر برسونم که رقبام منو زندانی کنن...مسخره بود!
از نشستن روی علفا چندشم میشد... سرپا
وایسادن رو ترجیح میدادم... به دیوار های چوبیش تکیه دادم... شاید چوبا شکستنی باشن!
به سمت در رفتم و با
لگد سعی کردم بشکنمش ولی صدای آهن میومد! به دیوارا ضربه زدم... همین طوری بود... انگاری دور چوبا رو میله
آهنی زدن! لعنتی...دوباره به دیوار تکیه دادم...
تو تموم این مدت بغضم گرفته بود...به زمین خیره شدم...دلم واسه
ارسلان تنگ شده بود..
حتما تا الان متوجه نبودن من شده و نگرانم شده.. بغضم ترکید و هارهار گریه
میکردم...
هنوز نمیدونم کجا بودم..شروع کردم به قدم زدن توی اتاقک...
چشمم به روزنه ای
روی چوبای دیوار خورد... به سمتش رفتم و با چشم دور و اطراف رو نگاه کردم... آهم بلند شد... اینجا دقیقا وسط دار و
درختای جنگل بود!
بخاطر حرفهایی که عسل و پانیذ درباره ارواح زده بودن می ترسیدم بیشتر به جنگل
خیره بشم سریع از روزنه دور شدم و به سمت جای قبلیم رفتم...
اگه منو دزدیدن چرا دنبالم نمیان؟ وای ارسلان...کجایی؟
با ناخونم
روی چوبا خط میکشیدم و اثرش می موند...خسته شده بودم از سرپا موندن...نیم خیز نشستم که به علفا
نخورم و سرمو تکیه دادم به دیوار...چشمامو بستم...
این چه بلایی بود نازل شده بود؟!خدایا...کمکم کن...
پارت 97
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
داشتم از کنار شیما میگذشتم که گفت :< دیاناجون؟ >
برگشتم سمتش که گفت :< ببخشید ولی میشه گوشیمو از تو ماشین برام بیاری؟206 جیگری. توی داشبورده >
پررو..خواستم بیخیال بشم ولی گفتم چیزی کم نمیشه ازم. تازه خواهش کرده.
دیانا :< باشه >
از حیاط بیرون رفتم...خلوت بود...به سمت ماشینش رفتم و
در کمک راننده رو باز کردمو روی صندلیش نشستم...در داشبوردو باز کردم و دنبال گوشی گشتم...گوشی رو پیدا کردم صاف نشستم که پیاده شم ولی دستی دور گردنم پیچید...خواستم جیغ
بزنم که دستمالی جلوی دهنم گذاشت...
دیگه توانایی جیغ زدن نداشتم...کم کم شل شدم و چشمام روی هم رفت...
****
اوووووف...چه بوی گندی! به زور چشمای خمارمو باز کردم...میسوختن...این بوی چیه؟!
سریع نشستم ولی یهویی کمرم گرفت..آخ...بیخیال درد به اطراف نگاه
کردم...یه اتاقک بود شبیه طویله...یونجه و علف زمینو پوشونده بود...
خدایا...اینجا کجاست؟ من..چجوری اینجام؟ سعی کردم به ذهنم فشار بیارم...
دیشب... شمال بودیم... ویلای شیما... جشن عقدش.. یدفعه سرم گیج رفت و نزدیک بود بیفتم ولی ستون وسط اتاقک رو گرفتم و
به فکر کردنم ادامه دادم...
رفتم گوشی شیما رو از ماشینش بیارم و بعد خاموشی!
با بیحالی روی زمین
افتادم...میدونستم تو بد مخمصه ای افتادم...اما آخه واسه ی چی؟ من چیکار کرده بودم؟ پلیس یا خالفکار نبودم
بخوام به کسی ضرر برسونم که رقبام منو زندانی کنن...مسخره بود!
از نشستن روی علفا چندشم میشد... سرپا
وایسادن رو ترجیح میدادم... به دیوار های چوبیش تکیه دادم... شاید چوبا شکستنی باشن!
به سمت در رفتم و با
لگد سعی کردم بشکنمش ولی صدای آهن میومد! به دیوارا ضربه زدم... همین طوری بود... انگاری دور چوبا رو میله
آهنی زدن! لعنتی...دوباره به دیوار تکیه دادم...
تو تموم این مدت بغضم گرفته بود...به زمین خیره شدم...دلم واسه
ارسلان تنگ شده بود..
حتما تا الان متوجه نبودن من شده و نگرانم شده.. بغضم ترکید و هارهار گریه
میکردم...
هنوز نمیدونم کجا بودم..شروع کردم به قدم زدن توی اتاقک...
چشمم به روزنه ای
روی چوبای دیوار خورد... به سمتش رفتم و با چشم دور و اطراف رو نگاه کردم... آهم بلند شد... اینجا دقیقا وسط دار و
درختای جنگل بود!
بخاطر حرفهایی که عسل و پانیذ درباره ارواح زده بودن می ترسیدم بیشتر به جنگل
خیره بشم سریع از روزنه دور شدم و به سمت جای قبلیم رفتم...
اگه منو دزدیدن چرا دنبالم نمیان؟ وای ارسلان...کجایی؟
با ناخونم
روی چوبا خط میکشیدم و اثرش می موند...خسته شده بودم از سرپا موندن...نیم خیز نشستم که به علفا
نخورم و سرمو تکیه دادم به دیوار...چشمامو بستم...
این چه بلایی بود نازل شده بود؟!خدایا...کمکم کن...
۱۴.۹k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.