رززخمیمن

#رُز_زخمی_من.
part. 72

جونگکوک صندلیش را کاملاً به لارا چسباند—انقدر نزدیک که شانه‌هایشان به هم خورد.
لارا ظرف نودل را برداشت تا اولین لقمه را بخورد، اما جونگکوک با آرنجش خیلی آرام به پهلوی او زد.

«هی— مراقب باش نسوزی.
زبانت عزیزه، نمی‌خوام آسیبی ببینه.»

لارا ابرو بالا انداخت.
«جونگکوک… فقط بذار بخورم.»

جونگکوک با جدیت مصنوعی سر تکان داد.
«باشه. باشه. کاملاً محترمانه.»

لارا دوباره قاشق را بالا برد…
اما جونگکوک یک دفعه با چاپستیک، نودل خودش را از ظرف لارا شکار کرد و سریع خورد.

لارا با ناباوری نگاهش کرد.
«هی! این مال من بود!»

جونگکوک لحظه‌ای وانمود کرد متوجه نشده.
«چی؟
آها… این؟
ببخشید، اشتباهی رفتم سمت جاذبهٔ قوی‌تر.»

لارا پلک زد.
«جاذبهٔ… چی؟»

جونگکوک با همان لحن خیلی شُل و عاشقانه گفت:
«تو.»

لارا با پشت دست به بازویش زد.
«جونگکوک! تو الان داری مسخره‌بازی درمیاری.»

او شانه بالا انداخت.
«مسخره‌بازی؟… نه.
این اسمش تعامل عاشقانه در هنگام صرف غذاست.»

لارا قهقهه زد.
«خیلی خوش‌باوری!»

جونگکوک نزدیک‌تر شد—خیلی نزدیک—و با چاپستیک یکی از رشته‌های نودل را گرفت، جلوی لب لارا گرفت:

«خب… بخور.
این یکیو مخصوص تو سرو کردم.»

لارا اخمِ کوچکی کرد.
«اگه دوباره نخوریش؟»

جونگکوک کاملاً جدی شد.
«قول می‌دم…
این یکی رو نمی‌دزدم.»

لارا آرام دهانش را باز کرد و نودل را خورد.
جونگکوک با افتخار نگاهش کرد، انگار شاهکاری ساخته باشد.

بعد خم شد و خیلی آهسته گفت:
«دیدی؟ گفتم برات بهترین چیزها رو درست می‌کنم.»

لارا لبخندش را پنهان نکرد.
«تو… چرا اینقدر اذیت می‌کنی؟»

جونگکوک انگشتش را زیر چانهٔ لارا گذاشت و آرام بالا برد، چشم در چشم:

«چون… دیدن خنده‌ت برای من دنیا رو قشنگ‌تر می‌کنه.»

لارا نفسش را تند بیرون داد—نمی‌توانست حتی وانمود کند که این حرف رویش اثر ندارد.

جونگکوک دوباره نشست و خیلی عادی ادامه داد به خوردن غذا، اما پاهایشان زیر میز هنوز به هم می‌خوردند.
عمداً؟
صد درصد.

لارا با صدای آرام گفت:
«پاتو تکون نده…»

جونگکوک حتی نگاه نکرد، فقط گفت:
«نمیشه.
تو نزدیک منی.»

لارا چشمانش را بست و سرش را توی دستش پنهان کرد.
«تو یه… عذابی.»

جونگکوک با لبخندی آرام، بازویش را پشت صندلی لارا انداخت.

«ولی عذابی که دوست داری.»
دیدگاه ها (۰)

#رُز_زخمی_من. part. 71راهروهای هتل خلوت بودند. نورهای زرد و ...

#رُز_زخمی_من. part. 70شب آرام آرام روی شهر افتاده بود.چراغ‌ه...

black flower(p,238)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط