مافیای من
#مافیای_من
P:3
*ویو ا.ت*
یه قصر بود تا خونه خیلی خوب بود
رفتم داخل که باز همون مرده رو دیدم
_باز توو*بلند*
+انتظار نداشتی باز منو ببینی بیبی گرل
_منو اونجوری صدا نزن
+چرا دوست نداری؟ *با نیش خند*
_نه ندارم فقط بگین برا چی منو اوردین اینجا
+خودت میفهمی
بعدم بهشون دستور دادم ببرنش اتاق
یهو دیدم منو دارن میبرن به سمت راهرو یی که
اونجا بود ی خیلی اتاق اونجا بود بزور داشتن منو میبردن به سمت ی اتاق درو باز کردنو منو
انداختن تو اتاق ی تخت خواب بود اونجا و
چند تا طناب بود و یدونه بالکون بود رفتم
رو تخت نشستم و به ساعت رو به روم نگاه کردم ساعت 2:00بود خیلی خسته شده بودم پس
تصمیم گرفتم بگیرم یکم بخوابم دراز کشیدم
روتخت یادم اومد که چه اتفاقی برام افتاد
خیلی عصابم خورد شده بود گریم ناخاسته سرازیر شده بود تا اینکه چشمام گرم شد و خوابیدم
*فلش بک به صبح *
با نور افتابی که به صورتم خورد بیدار شدم
به ساعت نگاه کردم ساعت7:00 بود گرسنم شده بود حوصلم هم سر رفته بود خسته شده بودم
داشتم به اطراف نگاه میکردم که در باز شد یه زنه بود بهش میخورد 50یا60 سالش باشه تو دستش ی سینی بود که روش غذا بود*زوستان من نمیدونم رو سینی میزارن داخلش میزارن 😂*
گذاشت کنار تختم بعد رفت بیرون یجوری نگام میکر انگار تا حالا صد نفر اومد اینجا
وقتی دیدم رفت رفتم به سمت غذا یجوری غذارو میکردم انگار 1ساله غذا نخوردم
وقتی غذا خوردم رفتم رو تخت نشستم به روبه روم زل زده بودم و بدجور تو فکر رفته بودم که متوجه اومدن ینفر تو اتاق شدم باز هم اون مرده بود
+ا.ت اماده باید بریم مهمونی
_کجا؟ برا چی من باید بیام
+همیشه انقدر سوال میپرسی*پوکر*
_خو حداقل بگو اسمت چیه
+اسمم هیونجین هست 23 سالمه تمام شد
_میمردی زودتر بگی *میزنم جرت میدمااا *
+انقدر حرف نزن فقط لباستو بپوش
بعدم رفتم
وقتی اومد ی جعبه دستش بود وقتی هم رفت جعبه رو گذاشت رو میز و رفت
رفتم جعبه رو باز کردم توش لباس بود لباسش قشنگ بود و یکم باز بود *اگه یادم نره عکسشو میزارم * رفتم پوشیدمش و موهامو باز گذاشتم و رفتم رو تخت نشستم
*ویو هیونجین*
رفتم اتاقش لباسشو گذاشتم اومدم بیرون رفتم لباس خودمو پوشیدم رفتم اتاقش خیلی قشنگ شده بود مخصوصا تو اون لباس که قسمت پاهاش لختی تر بود دیوونم میکرد
کنترلمو از دست دادم میرفتم سمتش با هر قدمم
عقب تر میرفت تا که خورد به سمت دیوار
_چیکار....میکنی...برو عقب.. *با مکث*
+بیبی اندامت دیوونم میکنه
همین جوری میرفتم سمتش که.......
پایان پارت ۳🥱
P:3
*ویو ا.ت*
یه قصر بود تا خونه خیلی خوب بود
رفتم داخل که باز همون مرده رو دیدم
_باز توو*بلند*
+انتظار نداشتی باز منو ببینی بیبی گرل
_منو اونجوری صدا نزن
+چرا دوست نداری؟ *با نیش خند*
_نه ندارم فقط بگین برا چی منو اوردین اینجا
+خودت میفهمی
بعدم بهشون دستور دادم ببرنش اتاق
یهو دیدم منو دارن میبرن به سمت راهرو یی که
اونجا بود ی خیلی اتاق اونجا بود بزور داشتن منو میبردن به سمت ی اتاق درو باز کردنو منو
انداختن تو اتاق ی تخت خواب بود اونجا و
چند تا طناب بود و یدونه بالکون بود رفتم
رو تخت نشستم و به ساعت رو به روم نگاه کردم ساعت 2:00بود خیلی خسته شده بودم پس
تصمیم گرفتم بگیرم یکم بخوابم دراز کشیدم
روتخت یادم اومد که چه اتفاقی برام افتاد
خیلی عصابم خورد شده بود گریم ناخاسته سرازیر شده بود تا اینکه چشمام گرم شد و خوابیدم
*فلش بک به صبح *
با نور افتابی که به صورتم خورد بیدار شدم
به ساعت نگاه کردم ساعت7:00 بود گرسنم شده بود حوصلم هم سر رفته بود خسته شده بودم
داشتم به اطراف نگاه میکردم که در باز شد یه زنه بود بهش میخورد 50یا60 سالش باشه تو دستش ی سینی بود که روش غذا بود*زوستان من نمیدونم رو سینی میزارن داخلش میزارن 😂*
گذاشت کنار تختم بعد رفت بیرون یجوری نگام میکر انگار تا حالا صد نفر اومد اینجا
وقتی دیدم رفت رفتم به سمت غذا یجوری غذارو میکردم انگار 1ساله غذا نخوردم
وقتی غذا خوردم رفتم رو تخت نشستم به روبه روم زل زده بودم و بدجور تو فکر رفته بودم که متوجه اومدن ینفر تو اتاق شدم باز هم اون مرده بود
+ا.ت اماده باید بریم مهمونی
_کجا؟ برا چی من باید بیام
+همیشه انقدر سوال میپرسی*پوکر*
_خو حداقل بگو اسمت چیه
+اسمم هیونجین هست 23 سالمه تمام شد
_میمردی زودتر بگی *میزنم جرت میدمااا *
+انقدر حرف نزن فقط لباستو بپوش
بعدم رفتم
وقتی اومد ی جعبه دستش بود وقتی هم رفت جعبه رو گذاشت رو میز و رفت
رفتم جعبه رو باز کردم توش لباس بود لباسش قشنگ بود و یکم باز بود *اگه یادم نره عکسشو میزارم * رفتم پوشیدمش و موهامو باز گذاشتم و رفتم رو تخت نشستم
*ویو هیونجین*
رفتم اتاقش لباسشو گذاشتم اومدم بیرون رفتم لباس خودمو پوشیدم رفتم اتاقش خیلی قشنگ شده بود مخصوصا تو اون لباس که قسمت پاهاش لختی تر بود دیوونم میکرد
کنترلمو از دست دادم میرفتم سمتش با هر قدمم
عقب تر میرفت تا که خورد به سمت دیوار
_چیکار....میکنی...برو عقب.. *با مکث*
+بیبی اندامت دیوونم میکنه
همین جوری میرفتم سمتش که.......
پایان پارت ۳🥱
۸.۳k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.