چشمای قشنگ تو
#part15
چشمای قشنگ تو✨
محراب:اصن خاطره ی خوبی ندارم
دیانا:راس میگه یه بار داشتیم بالش بازی میکردیم که با صورت رفت تو دیوار😂😂😂
مهشاد:اشکال ندار😂😂😂
متین:خوب چیکار کنیم؟
دیانا:هرکدومتون یه بالش بردارید منو مهشاد باهم شما پسرا هم باهم
پسرا:خوبه
برقو خاموش کردم
شروع کردیم زدن هم دیگه که بالشتم پاره شد و کل پراش ریخت باعث شد همه شروع کنن به سرفه کردن تو تاریکی بالشت یکی رو گرفتمو زدم به صورتش که با صدایی که به میز برخورد کرد همه ساکت شدن سری چراغو روشن کردم ارسلان افتاده بود زمین و از سرش خون میومد شروع کردیم به خندیدن اونم با خنده ی ما خندش گرفت
چیییی پس بلد بود بخنده خدایی خنده خیلی بهش میومد داشتم نگاهش میکردم که خندش تبدیل شد به اخم
ارسلان:یعنی یه کمکی به ما نمیکنید؟
مهشاد:الان میرم یخ میارم
مهشاد:زنعمو میشه یه قالب یخ بدید؟
مهناز:برای چی؟
مهشاد:ارسلان پیشونیش باد کرده
مهناز:چراااا
مهشاد:داشتیم بازی میکردیم خورد زمین😂
مهناز:وایسا الان میارم برو بالا😂
چشمای قشنگ تو✨
محراب:اصن خاطره ی خوبی ندارم
دیانا:راس میگه یه بار داشتیم بالش بازی میکردیم که با صورت رفت تو دیوار😂😂😂
مهشاد:اشکال ندار😂😂😂
متین:خوب چیکار کنیم؟
دیانا:هرکدومتون یه بالش بردارید منو مهشاد باهم شما پسرا هم باهم
پسرا:خوبه
برقو خاموش کردم
شروع کردیم زدن هم دیگه که بالشتم پاره شد و کل پراش ریخت باعث شد همه شروع کنن به سرفه کردن تو تاریکی بالشت یکی رو گرفتمو زدم به صورتش که با صدایی که به میز برخورد کرد همه ساکت شدن سری چراغو روشن کردم ارسلان افتاده بود زمین و از سرش خون میومد شروع کردیم به خندیدن اونم با خنده ی ما خندش گرفت
چیییی پس بلد بود بخنده خدایی خنده خیلی بهش میومد داشتم نگاهش میکردم که خندش تبدیل شد به اخم
ارسلان:یعنی یه کمکی به ما نمیکنید؟
مهشاد:الان میرم یخ میارم
مهشاد:زنعمو میشه یه قالب یخ بدید؟
مهناز:برای چی؟
مهشاد:ارسلان پیشونیش باد کرده
مهناز:چراااا
مهشاد:داشتیم بازی میکردیم خورد زمین😂
مهناز:وایسا الان میارم برو بالا😂
۱.۵k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.