چشمای قشنگ تو
#part17
چشمای قشنگتو✨
صبح با صدای گریه از خواب بلند شدم
با عجله از پله ها میپریدم که با اشک های بقیه مواجه شدم هرچی میپرسیدم چی شده صدای گریه بالاتر میرفت
دیانا:محراب حداقل تو بگو چیشده
محراب:آ...ق..ا جو.. ن
دیانا:آقاجون چییییی
محراب:فوت شده
با این حرف محراب زانو هام شل شد و افتادم
مهشاد:دیانا حالت خوبه؟
آرش:برید حاضرشید بریم روستا
آقا جون بابای بابام بود آدم خوبی بود
تو روستا زندگی میکردن
یاد خاطرات افتادم
یه خونه ی حیاط دار با یه عالمه اتاق های تو در تو
قبلا که عمو اینا ایران بودن هر هفته میرفتیم خونشون صدای آقا جون که میگفت صدام میکرد توی گوشم میپیچید
فاصله ی زیادی تا روستا نبود
بزرگ تر ها زود تر راه افتادن ماعم وسایلمونو جمع کردیم و سوار ماشین ارسلان شدیم
جو سنگینی توی ماشین بود
بی صدا گریه میکردم
منو محراب حال خرابی داشتیم تا روستا 2ساعت راه بود اما برای من 2سال گذشت
مهشاد:حیف باشه خیلی دلم میخواست بعد 13 سال آقا جونو ببینم
متین:هی دلم لک زده برای داستان تعریف کردنش
ارسلان:با داستان آقاجون واقعا آدم تغییر میکنه
دیانا:والا یادم نمیاد آقاجون گفته باشه خودخواهی خوبه
ارسلان:من خودخواه نیستم
دیانا:هستی
ارسلان:دارم میگم نیستممم
محراب:بسه دیگه وقت گیر اوردین
دیانا:دروغ نمیگم که
محراب:تا وقتی که برگردیم تهران حق ندارید باهم حرف بزنید(منظورش ارسلان و دیاناس)
چشمای قشنگتو✨
صبح با صدای گریه از خواب بلند شدم
با عجله از پله ها میپریدم که با اشک های بقیه مواجه شدم هرچی میپرسیدم چی شده صدای گریه بالاتر میرفت
دیانا:محراب حداقل تو بگو چیشده
محراب:آ...ق..ا جو.. ن
دیانا:آقاجون چییییی
محراب:فوت شده
با این حرف محراب زانو هام شل شد و افتادم
مهشاد:دیانا حالت خوبه؟
آرش:برید حاضرشید بریم روستا
آقا جون بابای بابام بود آدم خوبی بود
تو روستا زندگی میکردن
یاد خاطرات افتادم
یه خونه ی حیاط دار با یه عالمه اتاق های تو در تو
قبلا که عمو اینا ایران بودن هر هفته میرفتیم خونشون صدای آقا جون که میگفت صدام میکرد توی گوشم میپیچید
فاصله ی زیادی تا روستا نبود
بزرگ تر ها زود تر راه افتادن ماعم وسایلمونو جمع کردیم و سوار ماشین ارسلان شدیم
جو سنگینی توی ماشین بود
بی صدا گریه میکردم
منو محراب حال خرابی داشتیم تا روستا 2ساعت راه بود اما برای من 2سال گذشت
مهشاد:حیف باشه خیلی دلم میخواست بعد 13 سال آقا جونو ببینم
متین:هی دلم لک زده برای داستان تعریف کردنش
ارسلان:با داستان آقاجون واقعا آدم تغییر میکنه
دیانا:والا یادم نمیاد آقاجون گفته باشه خودخواهی خوبه
ارسلان:من خودخواه نیستم
دیانا:هستی
ارسلان:دارم میگم نیستممم
محراب:بسه دیگه وقت گیر اوردین
دیانا:دروغ نمیگم که
محراب:تا وقتی که برگردیم تهران حق ندارید باهم حرف بزنید(منظورش ارسلان و دیاناس)
۲.۵k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.