ادامه:
ادامه:
موند.ص بعد:امجدی تو فضای باز تکیه داده بود به دیواره هواپیما.دوستش(دارا حیایی که تو فیلم اسمش آرشانه)اومد پیش امی:«بَه امجدی گل،رفیق صمیمی،حالت چطوره»-خوب نیستم/-چرا؟🤨/-هیچی ولش کن،راستی از داداشت چه خبر،خوب شد؟/-آره اون که حالش خوب شد،ولی مریضیش بدجوری سرایت کرد به مامانم/-چرا/-نمیدونم الانم مامانم درگیر این مریضیه/-وای!...انشالله خوب مبشه دوزلر/-ساغول،از بچه هات چه خبر،از اون دختر کوچولوت حنانه؟/-اونم خوبه شلوغی میکنه/-چرا نمیاریش ببینم لپشو بکشم/-نمیشه که اجازه نمیدن بیارم/-آها...یه چیز یادم رفت بپرسم،میدونستی یه کم بعد رییس قراره بیاد برامون حرف بزنه؟/-نه،کِی؟/-خودش گفت یکم بعد،آها اومد اوناهاش،بیا بریم/رفتن.همه رییسو دور کرده بودن.اومدن.رییس عینک آفتابیشو در اورد:«خب،همتون اومدین.مطمئنم همتون خبر دارین که اداره تمام پیشنهاداتمون رو بررسی کرده و قراره جوابشونو بهمون پس بده(امجدی چشاش قرمز شده بود از شدت حالت تهوع)،اما از این لحاظ،اداره گفته بعضی از پیشنهادمون رو رد داده،چرا که مناسب با شرایط ارتش نبوده که اون دستور چی بوده و قابل قبول نبوده رو خدا میدونه(امجدی سرفه کرد)از این طرفی هم که چند نفر از اداره اومدن که...{قراره حالتونو بهم بزنم حلالم کنید😅🙏}(امجدی سرفه کرد و هر بود رو دستاش بالا اورد)همه جمع شدن دروبرش.همهمه برقرار شد:«-چی شده؟/-چی شد امجدی؟/-یواش یواش»رییس با نگرانی دوید کنار امجدی:«آرشان یه لیوان آب بیار ببینم»رفت.
موند.ص بعد:امجدی تو فضای باز تکیه داده بود به دیواره هواپیما.دوستش(دارا حیایی که تو فیلم اسمش آرشانه)اومد پیش امی:«بَه امجدی گل،رفیق صمیمی،حالت چطوره»-خوب نیستم/-چرا؟🤨/-هیچی ولش کن،راستی از داداشت چه خبر،خوب شد؟/-آره اون که حالش خوب شد،ولی مریضیش بدجوری سرایت کرد به مامانم/-چرا/-نمیدونم الانم مامانم درگیر این مریضیه/-وای!...انشالله خوب مبشه دوزلر/-ساغول،از بچه هات چه خبر،از اون دختر کوچولوت حنانه؟/-اونم خوبه شلوغی میکنه/-چرا نمیاریش ببینم لپشو بکشم/-نمیشه که اجازه نمیدن بیارم/-آها...یه چیز یادم رفت بپرسم،میدونستی یه کم بعد رییس قراره بیاد برامون حرف بزنه؟/-نه،کِی؟/-خودش گفت یکم بعد،آها اومد اوناهاش،بیا بریم/رفتن.همه رییسو دور کرده بودن.اومدن.رییس عینک آفتابیشو در اورد:«خب،همتون اومدین.مطمئنم همتون خبر دارین که اداره تمام پیشنهاداتمون رو بررسی کرده و قراره جوابشونو بهمون پس بده(امجدی چشاش قرمز شده بود از شدت حالت تهوع)،اما از این لحاظ،اداره گفته بعضی از پیشنهادمون رو رد داده،چرا که مناسب با شرایط ارتش نبوده که اون دستور چی بوده و قابل قبول نبوده رو خدا میدونه(امجدی سرفه کرد)از این طرفی هم که چند نفر از اداره اومدن که...{قراره حالتونو بهم بزنم حلالم کنید😅🙏}(امجدی سرفه کرد و هر بود رو دستاش بالا اورد)همه جمع شدن دروبرش.همهمه برقرار شد:«-چی شده؟/-چی شد امجدی؟/-یواش یواش»رییس با نگرانی دوید کنار امجدی:«آرشان یه لیوان آب بیار ببینم»رفت.
۲.۶k
۲۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.