عشق پنهان
#عشق_پنهان
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟐𝟑
•─────────────•
روزها میگذشت..ولی حالم اصلا خوب نمیشد
نمیدونم بخاطر اینکه بچمو از دست دادم یا بخاطر اینکه دیگه نمیتونم بچه دار شم
فک کنم کوک سعی داشت اینو ازم پنهان کنه ولی وقتی دکتر اینو گفت بیدار بودم
اهی کشیدم و به سقف زل زدم که داد کوک همراه با شکستن چیزی تو خونه پیچید بلند شدم و دنبال صدا راه افتادم
کوک داشت اما رو خفع میکرد
ا.ت:چیکار میکنی کوک ولش کن
ولی انگار صدامو نمیشنید چشاشو خون گرفته بود
حقم داره اون بود که باعث این اتفاقا شد از خدامم بود نبینمش ولی کوک داشت زیادع روی میکرد
کاری از دستم برنمیومد
واسه همین جری رو صدا کردم و اومد کوک رو ازش جدا کرد ولی اما بی حال افتاد زمین
جونگ�کوک:خودشو زدع به موش مردگی
جری:نه ارباب جدی حالش خوب نیس
پیفی از حرص کشیدم و ادامه دادم.
جونگ�کوک:ببرش مطب دکتری که اون روز اومده بود برای معاینه ا.ت...دکتر عمارتمون
جری:چشم
ا.ت:حالت خوبه
نگاهی بهم کرد و با سردی تمام گفت
جونگ�کوک:خبم
بعد از این حرفش از کنارم رد شد و رفت
من دیگه دلیل واسه بودن تو این خونه رو نداشتم....یا باید خودم برم یا اینکه خانومای این عمارت کاری کنن که من برم
ولی جایی رو نداشتم برم
با این فکرا از اتاق اومدم بیرون به سمت اتاق خدم رفتم
شاید کوک دیگه دوست ندارع اتاقش بمونم
هینی کشیدم و خاستم داخل شم ک صدای خش دارش به گوشم خورد
جونگ�کوک:کجا میری
ا.ت:دارم میرم اتاقم..فکر نکنم دیگه بخای کنار تو بمونم
جونگ�کوک:لازم نکردع.توهنوزم پیش من میمونی....
نگاهی بهش کردم..مست بود..چشاش رو خون گرفت بود
همه این اتفاقات تقصیر من بود.!
با گرفتن دستم توسط دستش به خودم اومدم منو دنبال خودش کشوند و به سمت اتاقش رفت...
*اهم بقیش با ذهن منحرفانه خودتون..*
شرط پارت بعد ۱۰ لایک
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟐𝟑
•─────────────•
روزها میگذشت..ولی حالم اصلا خوب نمیشد
نمیدونم بخاطر اینکه بچمو از دست دادم یا بخاطر اینکه دیگه نمیتونم بچه دار شم
فک کنم کوک سعی داشت اینو ازم پنهان کنه ولی وقتی دکتر اینو گفت بیدار بودم
اهی کشیدم و به سقف زل زدم که داد کوک همراه با شکستن چیزی تو خونه پیچید بلند شدم و دنبال صدا راه افتادم
کوک داشت اما رو خفع میکرد
ا.ت:چیکار میکنی کوک ولش کن
ولی انگار صدامو نمیشنید چشاشو خون گرفته بود
حقم داره اون بود که باعث این اتفاقا شد از خدامم بود نبینمش ولی کوک داشت زیادع روی میکرد
کاری از دستم برنمیومد
واسه همین جری رو صدا کردم و اومد کوک رو ازش جدا کرد ولی اما بی حال افتاد زمین
جونگ�کوک:خودشو زدع به موش مردگی
جری:نه ارباب جدی حالش خوب نیس
پیفی از حرص کشیدم و ادامه دادم.
جونگ�کوک:ببرش مطب دکتری که اون روز اومده بود برای معاینه ا.ت...دکتر عمارتمون
جری:چشم
ا.ت:حالت خوبه
نگاهی بهم کرد و با سردی تمام گفت
جونگ�کوک:خبم
بعد از این حرفش از کنارم رد شد و رفت
من دیگه دلیل واسه بودن تو این خونه رو نداشتم....یا باید خودم برم یا اینکه خانومای این عمارت کاری کنن که من برم
ولی جایی رو نداشتم برم
با این فکرا از اتاق اومدم بیرون به سمت اتاق خدم رفتم
شاید کوک دیگه دوست ندارع اتاقش بمونم
هینی کشیدم و خاستم داخل شم ک صدای خش دارش به گوشم خورد
جونگ�کوک:کجا میری
ا.ت:دارم میرم اتاقم..فکر نکنم دیگه بخای کنار تو بمونم
جونگ�کوک:لازم نکردع.توهنوزم پیش من میمونی....
نگاهی بهش کردم..مست بود..چشاش رو خون گرفت بود
همه این اتفاقات تقصیر من بود.!
با گرفتن دستم توسط دستش به خودم اومدم منو دنبال خودش کشوند و به سمت اتاقش رفت...
*اهم بقیش با ذهن منحرفانه خودتون..*
شرط پارت بعد ۱۰ لایک
۹.۲k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.