p
p...6۶
شوکای عصبانی شدو اومد بیرون که لینگ هه دید
لینگ هه..دیدی گفتم اینا ادم بشو نیستن
شوکای ..تو چی میگی
لینگ هه..یادت رفته اینا وادارت کردن عشقتو بکشی
شوکای..اونجا طلسم شده بودم دیگه یادم نیارش
لینگ هه..اره همیشه فرار میکنی الانم نمیتونی به دوستات کمک کنی
بعدم گزاشت رفت
شوکای..الان چیکار کنم
دیگه دم دمای غروب بود و حوای گرگ میش لیژان هنوزم اون بیرون بود خیلی ناراحت از اینکه چرا به دینگ یوشی اعتماد کرده بود اما هنوزم به این اومید داشت که شاید اون داره اشتباه فکر میکنه و دینگ یوشی تقصیری نداره تو همین فکرا بود که یهویی وارد یه حصار جادو شد یه جای کاملا جادویی بود و همه جا قرمز بود
لیژان ...اینجا کجاست من کجام
یهویی صدایی از پشت سرش اومد و گفت این مقر خون هایی هست که من ریختم لیژان سرشو برگردوند و نگاه به پشتش انداخت دید دینگ یوشی اونجا وایساده با صورت ناراحت
لیژان.. اینجا چیکار میکنی
دینگ یوشی..وقتشه همه چیزو برا توضیح بدم
لیژان..فقط بهم بگو کار تو نبوده اینکه برادرم مرده کار تو نبوده زود بهم بگو
دینگ یوشی..همش کار من بود از همون روز اول کار من بود من هیچ علاقه به تو نداشتم و ندارم
لیژان با صورت تعجب چی داری میگی
دینگ یوشی..درسته همه اینا حقیقت داره من واقعا ازت سواستفاده کردم
لیژان ...چی داری میگی
دینگ یوشی..میدونی چند وقت پیش من و دوستم ییبو پیش راحبی رفتیم اون میتونست اینجا پیش بینی کنه و برای ما مثل یه داستان مینوشت اول از همه دو نفر بودن که زندگی خوبی داشتن بعد برای هدف باهم متعد شدن بعد از متعد شدن توی این راه با دو نفر آشنا شدن برای هدفشون از اونا سواستفاده کردن و زندگی بدی برای خودشون ساختن و دیگه حق عاشق شدن نداشتن و اون شخصیت و مصببش ما هستیم من و ییبو قسم خوردیم که برای اینکه آینده تعقیر بدیم عاشق نشیم و رفتیم دوباره پیش راحب
بعد داستان هایی که نوشت متفاوت بودن
لیژان..این دروغه تو همچین آدمی نیستی
دینگ یوشی لبخند از روی ترحم زد و گفت
دینگ یوشی..همچین آدمی نبودم
لیژان که بهش خیره شده بود دینگ یوشی گفت
دینگ یوشی.. ولی حالا هستم
لیژان..شروع کرد به گریه کردن دستاشو گذاشت رو گوشاش و گفت
بسهبسهدیگه نمیخوام چیزی بشنوم دیگه حرف نزن
دینگ آخرین جمله که به لیژان زد گفت
دینگ یوشی..تنها چیزی که میتونم بهت بگم اینه که متاسفم
و لیژان چشماش باز کرد دید هنوز تو همون کوچه هست بارون گرفت لیژان که حالش بد بود همونجا از شدت ناراحتی افتاد و بی حال شد سرباز هایی که اون طرف بودن اومدن پیش لیژان و بردنش به قصر طبیب خبر کردن و مراقبش بودن لیژان به هوش اومد و نمیخواست با کسی حرف بزنه
شوکای عصبانی شدو اومد بیرون که لینگ هه دید
لینگ هه..دیدی گفتم اینا ادم بشو نیستن
شوکای ..تو چی میگی
لینگ هه..یادت رفته اینا وادارت کردن عشقتو بکشی
شوکای..اونجا طلسم شده بودم دیگه یادم نیارش
لینگ هه..اره همیشه فرار میکنی الانم نمیتونی به دوستات کمک کنی
بعدم گزاشت رفت
شوکای..الان چیکار کنم
دیگه دم دمای غروب بود و حوای گرگ میش لیژان هنوزم اون بیرون بود خیلی ناراحت از اینکه چرا به دینگ یوشی اعتماد کرده بود اما هنوزم به این اومید داشت که شاید اون داره اشتباه فکر میکنه و دینگ یوشی تقصیری نداره تو همین فکرا بود که یهویی وارد یه حصار جادو شد یه جای کاملا جادویی بود و همه جا قرمز بود
لیژان ...اینجا کجاست من کجام
یهویی صدایی از پشت سرش اومد و گفت این مقر خون هایی هست که من ریختم لیژان سرشو برگردوند و نگاه به پشتش انداخت دید دینگ یوشی اونجا وایساده با صورت ناراحت
لیژان.. اینجا چیکار میکنی
دینگ یوشی..وقتشه همه چیزو برا توضیح بدم
لیژان..فقط بهم بگو کار تو نبوده اینکه برادرم مرده کار تو نبوده زود بهم بگو
دینگ یوشی..همش کار من بود از همون روز اول کار من بود من هیچ علاقه به تو نداشتم و ندارم
لیژان با صورت تعجب چی داری میگی
دینگ یوشی..درسته همه اینا حقیقت داره من واقعا ازت سواستفاده کردم
لیژان ...چی داری میگی
دینگ یوشی..میدونی چند وقت پیش من و دوستم ییبو پیش راحبی رفتیم اون میتونست اینجا پیش بینی کنه و برای ما مثل یه داستان مینوشت اول از همه دو نفر بودن که زندگی خوبی داشتن بعد برای هدف باهم متعد شدن بعد از متعد شدن توی این راه با دو نفر آشنا شدن برای هدفشون از اونا سواستفاده کردن و زندگی بدی برای خودشون ساختن و دیگه حق عاشق شدن نداشتن و اون شخصیت و مصببش ما هستیم من و ییبو قسم خوردیم که برای اینکه آینده تعقیر بدیم عاشق نشیم و رفتیم دوباره پیش راحب
بعد داستان هایی که نوشت متفاوت بودن
لیژان..این دروغه تو همچین آدمی نیستی
دینگ یوشی لبخند از روی ترحم زد و گفت
دینگ یوشی..همچین آدمی نبودم
لیژان که بهش خیره شده بود دینگ یوشی گفت
دینگ یوشی.. ولی حالا هستم
لیژان..شروع کرد به گریه کردن دستاشو گذاشت رو گوشاش و گفت
بسهبسهدیگه نمیخوام چیزی بشنوم دیگه حرف نزن
دینگ آخرین جمله که به لیژان زد گفت
دینگ یوشی..تنها چیزی که میتونم بهت بگم اینه که متاسفم
و لیژان چشماش باز کرد دید هنوز تو همون کوچه هست بارون گرفت لیژان که حالش بد بود همونجا از شدت ناراحتی افتاد و بی حال شد سرباز هایی که اون طرف بودن اومدن پیش لیژان و بردنش به قصر طبیب خبر کردن و مراقبش بودن لیژان به هوش اومد و نمیخواست با کسی حرف بزنه
- ۱.۸k
- ۰۶ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط