ذهن جونگ کوک هنوز توی اون لحظه گیر کرده بود چشمای خیس بورا اون ...
"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌¹⁹"
ذهن جونگ کوک هنوز توی اون لحظه گیر کرده بود… چشمای خیس بورا… اون بغض فروخورده… اون صدای لرزون.
انگار یه چیزی توی قلبش قلقلکش میداد. یه حسی که نمیتونست نادیدهش بگیره.
برای همین بدون اینکه چیزی بگه، لیوان مشروبش رو محکم گذاشت روی میز، ایستاد و خیلی سرد و جدی، دست بورا رو گرفت و گفت:
ـ «بریم.»
دستش محکم ولی نه آزاردهنده بود. بورا شوکه شد. نگاهش کرد، اما جونگ کوک حتی نگاه هم بهش ننداخت. فقط به سمت در خروجی حرکت کرد.
بورا آروم بلند شد و پشت سرش راه افتاد. ولی قدمهاش سنگین بودن. نه بهخاطر خستگی، نه بهخاطر درد... فقط از نظر احساسی خالی شده بود. حس میکرد توان نداره.
کمی عقبتر از جونگ کوک راه میرفت که ناگهان یکی از اون دخترایی که توی دستشویی پشت سرش حرف زده بودن، پای بورا رو گرفت.
همهچی توی یه لحظه اتفاق افتاد.
بورا تعادلش رو از دست داد و آمادهی افتادن بود... چشمهاشو بست و خودش رو رها کرد.
اما... نیفتاد.
یه بازو، محکم دور کمرش و بازو دیگر زیره پاش حلقه شد.
نفسش توی سینه حبس شد.
چند لحظه طول کشید تا جرأت کنه چشمهاشو باز کنه.
و وقتی باز کرد، با همون چشمای درشت و لرزونش مستقیم توی چشمای جونگ کوک خیره شد.
جونگ کوک سعی میکرد خونسرد و بیاحساس بهنظر بیاد… ولی اون رگهی نگرانی توی نگاهش، اون فشار دستش روی کمر و پای بورا… همهش یه چیز دیگه میگفت.
بورا نمیدونست چرا… اما یه لبخند آروم و بیاختیار نشست روی لبش.
از اون لبخندایی که خودش هم نفهمید کی و چرا زد.
شاید چون حس کرد حتی اگه همه دنیا بخوان زمینش بزنن، یکی هست که نمیذاره.
جونگ کوک یه لحظه ماتش موند. اون لبخند...
یه چیزی توی وجودش لرزید.
ولی سریع خودش رو جمع کرد.
آروم و بیحرف، کمکش کرد بایسته و فقط گفت:
ـ «راه برو. نمیخوام دوباره زمین بخوری.»
تا میخواست بورا رو زمین بزاره حرف هایی که کشید هم باعث شد توفق کنه و پشیمون بشه هم خونش به جون اومد
ادامه دارد...!؟
ذهن جونگ کوک هنوز توی اون لحظه گیر کرده بود… چشمای خیس بورا… اون بغض فروخورده… اون صدای لرزون.
انگار یه چیزی توی قلبش قلقلکش میداد. یه حسی که نمیتونست نادیدهش بگیره.
برای همین بدون اینکه چیزی بگه، لیوان مشروبش رو محکم گذاشت روی میز، ایستاد و خیلی سرد و جدی، دست بورا رو گرفت و گفت:
ـ «بریم.»
دستش محکم ولی نه آزاردهنده بود. بورا شوکه شد. نگاهش کرد، اما جونگ کوک حتی نگاه هم بهش ننداخت. فقط به سمت در خروجی حرکت کرد.
بورا آروم بلند شد و پشت سرش راه افتاد. ولی قدمهاش سنگین بودن. نه بهخاطر خستگی، نه بهخاطر درد... فقط از نظر احساسی خالی شده بود. حس میکرد توان نداره.
کمی عقبتر از جونگ کوک راه میرفت که ناگهان یکی از اون دخترایی که توی دستشویی پشت سرش حرف زده بودن، پای بورا رو گرفت.
همهچی توی یه لحظه اتفاق افتاد.
بورا تعادلش رو از دست داد و آمادهی افتادن بود... چشمهاشو بست و خودش رو رها کرد.
اما... نیفتاد.
یه بازو، محکم دور کمرش و بازو دیگر زیره پاش حلقه شد.
نفسش توی سینه حبس شد.
چند لحظه طول کشید تا جرأت کنه چشمهاشو باز کنه.
و وقتی باز کرد، با همون چشمای درشت و لرزونش مستقیم توی چشمای جونگ کوک خیره شد.
جونگ کوک سعی میکرد خونسرد و بیاحساس بهنظر بیاد… ولی اون رگهی نگرانی توی نگاهش، اون فشار دستش روی کمر و پای بورا… همهش یه چیز دیگه میگفت.
بورا نمیدونست چرا… اما یه لبخند آروم و بیاختیار نشست روی لبش.
از اون لبخندایی که خودش هم نفهمید کی و چرا زد.
شاید چون حس کرد حتی اگه همه دنیا بخوان زمینش بزنن، یکی هست که نمیذاره.
جونگ کوک یه لحظه ماتش موند. اون لبخند...
یه چیزی توی وجودش لرزید.
ولی سریع خودش رو جمع کرد.
آروم و بیحرف، کمکش کرد بایسته و فقط گفت:
ـ «راه برو. نمیخوام دوباره زمین بخوری.»
تا میخواست بورا رو زمین بزاره حرف هایی که کشید هم باعث شد توفق کنه و پشیمون بشه هم خونش به جون اومد
ادامه دارد...!؟
- ۴.۰k
- ۲۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط