وقتی رئیست تبدیل به د..دیت میشه
وقتی رئیست تبدیل به د..دیت میشه
part_11
چون درد داشتم نمیتونستم بخوابم«تو پارت 9 نماز خواندن😁» گوشیم رو گرفتمو و عکس های جونگکوک رو نگاه کردم عکس هایی که توی شرکت ازش گرفتم نمیدونم چرا یهو خنده ام گرفت که همون موقع تهیونگ اومد داخل اتاق
تهیونگ: به چی میخندی؟
ات: هیچی
تهیونگ: قرار شد وقتی ازت سوال میکنم درست جواب بدی نکنه که یادت رفته
ات: یادم نرفته فقط دلیل نداره که بهت بگم
نزدیک تخت شد و دراز کشید منو بغل کرد
ات: تهیونگ نکن
تهیونگ: چرا انقدر حرف میزنی بگیر بخواب
ات: اینجوری؟
تهیونگ: اره
ات: نمیتونم
تهیونگ: مشکل من نیست
ات: ولم کن
ویو ات
وقتی یاد اون همه کتک هایی که تهیونگ منو میزد می افتادم...یا اینکه تهیونگ میخواست حرص منو در بياره جلوی من ی دختره رو بو،،،سید
بغض لعنتی داشت منو خفه می کرد نفسم بالا نمیومد نشستم روی تخت تهیونگ که متوجه شد حالم خوب نیست گفت
تهیونگ: حالت خوبه؟
نمیتونستم حرف بزنم فقط دستمو روی گلوم گذاشتم
تهیونگ: صبر کن برم برات آب بیارم
ویو تهیونگ
رفتم پایین ی لیوان آب برداشتم و رفتم سمت اتاق نزدیک تخت شدم
تهیونگ: بگیر
دستشو پس زدم
تهیونگ: لجبازی رو بزار کنار
لیوان رو نزدیک لبا،،،م آورد
ویو ات
لیوان آب رو گرفتم و خوردم
ات: چرا...چرا...تهیونگ
تهیونگ: چی چرا؟
ات: چرا با من اینکارو کردی...چرا منو عا،،،شق خودت کردی ولی چون میخواستی حرص منو در بیاری جلوی من ی نفر دیگه رو بو،،،سیدی خیلی نامردی خیلی...(گریه)
ویو تهیونگ
بغل،،،ش کردم
تهیونگ: متأسفم قول میدم دیگه...
ات: تهیونگ بس بس...برو حال کن که منو نابود کردی من دارم میمیرم میفهمی...اولش میخواستم کنارم باشی اما دیگه نمیخوام ببینمت(گریه)
تهیونگ: فقط ی فرصت دیگه بده
ات: لطفا اگه واقعا منو دوس داری برو نزار بیشتر از این نابود شم
ویو تهیونگ
ات منو هل داد واقعا حق داشت که ازم متنفر باشه من خیلی اذیتش کردم
تهیونگ: واقعا متاسفم که اینجوری شد شاید از اول....
#جونگکوک #تهیونگ #بی_تی_اس
#رمان #فیک #سناریو
part_11
چون درد داشتم نمیتونستم بخوابم«تو پارت 9 نماز خواندن😁» گوشیم رو گرفتمو و عکس های جونگکوک رو نگاه کردم عکس هایی که توی شرکت ازش گرفتم نمیدونم چرا یهو خنده ام گرفت که همون موقع تهیونگ اومد داخل اتاق
تهیونگ: به چی میخندی؟
ات: هیچی
تهیونگ: قرار شد وقتی ازت سوال میکنم درست جواب بدی نکنه که یادت رفته
ات: یادم نرفته فقط دلیل نداره که بهت بگم
نزدیک تخت شد و دراز کشید منو بغل کرد
ات: تهیونگ نکن
تهیونگ: چرا انقدر حرف میزنی بگیر بخواب
ات: اینجوری؟
تهیونگ: اره
ات: نمیتونم
تهیونگ: مشکل من نیست
ات: ولم کن
ویو ات
وقتی یاد اون همه کتک هایی که تهیونگ منو میزد می افتادم...یا اینکه تهیونگ میخواست حرص منو در بياره جلوی من ی دختره رو بو،،،سید
بغض لعنتی داشت منو خفه می کرد نفسم بالا نمیومد نشستم روی تخت تهیونگ که متوجه شد حالم خوب نیست گفت
تهیونگ: حالت خوبه؟
نمیتونستم حرف بزنم فقط دستمو روی گلوم گذاشتم
تهیونگ: صبر کن برم برات آب بیارم
ویو تهیونگ
رفتم پایین ی لیوان آب برداشتم و رفتم سمت اتاق نزدیک تخت شدم
تهیونگ: بگیر
دستشو پس زدم
تهیونگ: لجبازی رو بزار کنار
لیوان رو نزدیک لبا،،،م آورد
ویو ات
لیوان آب رو گرفتم و خوردم
ات: چرا...چرا...تهیونگ
تهیونگ: چی چرا؟
ات: چرا با من اینکارو کردی...چرا منو عا،،،شق خودت کردی ولی چون میخواستی حرص منو در بیاری جلوی من ی نفر دیگه رو بو،،،سیدی خیلی نامردی خیلی...(گریه)
ویو تهیونگ
بغل،،،ش کردم
تهیونگ: متأسفم قول میدم دیگه...
ات: تهیونگ بس بس...برو حال کن که منو نابود کردی من دارم میمیرم میفهمی...اولش میخواستم کنارم باشی اما دیگه نمیخوام ببینمت(گریه)
تهیونگ: فقط ی فرصت دیگه بده
ات: لطفا اگه واقعا منو دوس داری برو نزار بیشتر از این نابود شم
ویو تهیونگ
ات منو هل داد واقعا حق داشت که ازم متنفر باشه من خیلی اذیتش کردم
تهیونگ: واقعا متاسفم که اینجوری شد شاید از اول....
#جونگکوک #تهیونگ #بی_تی_اس
#رمان #فیک #سناریو
۲.۱k
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.