p18
اروم سینه هام که کبود شده بود رو آوردم بالا....
تهجین داشت با تعجب به کبودیا نگاه میکرد و لمسشون میکرد...
+بخور دیگه!
داشت شیرشو میخورد که احساس درد کردم...
مگه چیکار کرده بود دیشب این!
+تهیونگ...
_....
+تهیونگ؟
_چیه؟
+چرا اینجوری میکنی؟
_چون تو با بدن لخت از پسرت استقبال میکنی اونوقت نمیزاری من لخت ببینمت!
+مگه ندیدی تو؟
_کلی میگم!
مهم اینه که تهجین الان تو بغل توعه....
و پاشد رفت...
+تهیونگ این کارا چیه؟
بیا باشه...
لباسمو میپوشم!
تهیونگگگگ....
اه لعنتی!
دیدم تهجین به شیر خوردن ادامه نداد و برگشت بهم نگاه کرد و خندید...
+چرا میخندی کوچولو ؟
=میخنده...
+آخ تو چقدر شیرینی....
+تهیونگگ میخوام لباس بپوشم....
انتظار نداری که جلوی پسرت لباس عوض کنم؟
جوابی ازش نشنیدم...
بعد از چند دقیقه با عصبانیت اومد داخل و پرده رو کشید و تهجین و ازم گرفت و رفت....
حتی ازم نخواست کمکم کنه!
مثلا درد داشتم...
با این چیزا دردم هم یادم رفت....
پاشدم رفتم دوش گرفتم و لباس پوشیدم!
ازپله ها رفتمپایین دیدم تهجین داره با اسباب بازی هاش بازی میکنه و تهیونگ هم پشت کانتر مشغول صبحونه خوردن بود و لباسای رسمی پوشیده بود.....
یه لباس ساحلی گشاد پوشیده بودم...
+قهوه میخوری؟
_......
+با تو ام.....
رفت سمت تهجین و گونشو بوسید...
و بدون هیچنگاهی به من درو باز کرد ورفت بیرون...
اشکام داشتن سرازیر میشدن....
هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری باشه....
با اون چهره سردش..مگه من چی گفتم؟
با صدای گریه تهجین به خودمم اومدم ..
+چی شد مامانی....
دیدم یکی از اسباب بازیاشو کوبونده تو سرش...
+چرا اینجوری میکنی اخه؟(اشک)
۱۰ دقیقه گذشت و دیدم تهجین خوابش برده....
رفتم بالا و خوابوندمش رو تختش....
ساعت ۷ و۱۰ دقیقه بود....
اخه چرا ته اینجوری کرد؟
مگهمن چی گفتم؟
تصمیم گرفتم خودم هم برم بخوابم....
۱۰ ساعت بعد...
شتتت ساعت ۶ بعد از ظهره؟
البته خب خسته بودم!
تهجین بیدار نشده باشه......
تازه یاد اتفاق بین خودم و ته افتادم...
اشک تو چشمام حلقه زد.....
تصمیم گرفتم اول برم تو اتاق تهجین.......
هنوز خوابیده بود....
بعدش خواستم کیک درست کنم.....
رفتم پایین و لوازمشو آماده کردم....
(۱۱ شب)
وای خدا چرا ته نمیاد؟
اصلا این چرا اینجوری کرد امروز؟
همونجوری که تهجین پیشم نشسته بود و داشت تلویزیون نگاه میکرد تو نگرانی به سر میبردم....
شاممون هم آماده شده بود...یدفعه دیدم در باز شد و یه سگ کوچولو اومد تو.....
اولش ترسیدم بعد فهمیدم یونتانه....
اوففف باز این نکبتو اورد اینجا!
و خودش هم بعد از یونتان وارد شد....
تهجین با دیدن یونتان متعجب شد!
ولی نترسید!
یدفعه یونتان بدو بدو اومد طرفم و پایین پاهام واق واق کرد و بزور گرفتم بغلم...
تهجین با دیدن یونتان خندید!نمیدونم چیش خنده دار بود...من که ازش خوشمنمیاد....
تهجین داشت با تعجب به کبودیا نگاه میکرد و لمسشون میکرد...
+بخور دیگه!
داشت شیرشو میخورد که احساس درد کردم...
مگه چیکار کرده بود دیشب این!
+تهیونگ...
_....
+تهیونگ؟
_چیه؟
+چرا اینجوری میکنی؟
_چون تو با بدن لخت از پسرت استقبال میکنی اونوقت نمیزاری من لخت ببینمت!
+مگه ندیدی تو؟
_کلی میگم!
مهم اینه که تهجین الان تو بغل توعه....
و پاشد رفت...
+تهیونگ این کارا چیه؟
بیا باشه...
لباسمو میپوشم!
تهیونگگگگ....
اه لعنتی!
دیدم تهجین به شیر خوردن ادامه نداد و برگشت بهم نگاه کرد و خندید...
+چرا میخندی کوچولو ؟
=میخنده...
+آخ تو چقدر شیرینی....
+تهیونگگ میخوام لباس بپوشم....
انتظار نداری که جلوی پسرت لباس عوض کنم؟
جوابی ازش نشنیدم...
بعد از چند دقیقه با عصبانیت اومد داخل و پرده رو کشید و تهجین و ازم گرفت و رفت....
حتی ازم نخواست کمکم کنه!
مثلا درد داشتم...
با این چیزا دردم هم یادم رفت....
پاشدم رفتم دوش گرفتم و لباس پوشیدم!
ازپله ها رفتمپایین دیدم تهجین داره با اسباب بازی هاش بازی میکنه و تهیونگ هم پشت کانتر مشغول صبحونه خوردن بود و لباسای رسمی پوشیده بود.....
یه لباس ساحلی گشاد پوشیده بودم...
+قهوه میخوری؟
_......
+با تو ام.....
رفت سمت تهجین و گونشو بوسید...
و بدون هیچنگاهی به من درو باز کرد ورفت بیرون...
اشکام داشتن سرازیر میشدن....
هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری باشه....
با اون چهره سردش..مگه من چی گفتم؟
با صدای گریه تهجین به خودمم اومدم ..
+چی شد مامانی....
دیدم یکی از اسباب بازیاشو کوبونده تو سرش...
+چرا اینجوری میکنی اخه؟(اشک)
۱۰ دقیقه گذشت و دیدم تهجین خوابش برده....
رفتم بالا و خوابوندمش رو تختش....
ساعت ۷ و۱۰ دقیقه بود....
اخه چرا ته اینجوری کرد؟
مگهمن چی گفتم؟
تصمیم گرفتم خودم هم برم بخوابم....
۱۰ ساعت بعد...
شتتت ساعت ۶ بعد از ظهره؟
البته خب خسته بودم!
تهجین بیدار نشده باشه......
تازه یاد اتفاق بین خودم و ته افتادم...
اشک تو چشمام حلقه زد.....
تصمیم گرفتم اول برم تو اتاق تهجین.......
هنوز خوابیده بود....
بعدش خواستم کیک درست کنم.....
رفتم پایین و لوازمشو آماده کردم....
(۱۱ شب)
وای خدا چرا ته نمیاد؟
اصلا این چرا اینجوری کرد امروز؟
همونجوری که تهجین پیشم نشسته بود و داشت تلویزیون نگاه میکرد تو نگرانی به سر میبردم....
شاممون هم آماده شده بود...یدفعه دیدم در باز شد و یه سگ کوچولو اومد تو.....
اولش ترسیدم بعد فهمیدم یونتانه....
اوففف باز این نکبتو اورد اینجا!
و خودش هم بعد از یونتان وارد شد....
تهجین با دیدن یونتان متعجب شد!
ولی نترسید!
یدفعه یونتان بدو بدو اومد طرفم و پایین پاهام واق واق کرد و بزور گرفتم بغلم...
تهجین با دیدن یونتان خندید!نمیدونم چیش خنده دار بود...من که ازش خوشمنمیاد....
۳۹.۴k
۰۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.