Police mam
Police mam
Last Part
**
ا/ت: هی هی منو ببین کوککککک..کوککککک نگاه کننن رسیدیم اتاق عمللل ببینن..منووو ببین من و یونا اینجاییم.. پیش توو زودباش تو میتونی از اتاق عمل بیای بیرون..نیای بیرون ( بغض و جمع شدن اشگ ها تو چشم) خودم میکشمت..میخوام دوباره اذیتم بکنی..خواهش میکنم ( گریع) * بلاخره با برانکارد بردنش اتاق عمل*
جین: نگران نباش..بدن اون قویه چیزیش نمیشه
ته: همش تقصیر منه
**
*دکتر اومد بیرون*
دکتر: متاسفانه ایشون به کما رفتن
ا/ت: نههههههههه ( جیغ) از حال رفتن*
* چهار ماه بعد*
ا/ت: تو پسر دار شدی...یادت میاد جلوی سیسمونی خونه شوگا همش میگفتی اگه پسر دار بشم این لباسا رو براش میخرم؟ ( بغض) پس کجایی؟.. نمیخوای ببینی بچه هات دارن بزرگ میشن؟.. امروز یونا پنج ماهه شده و وقتی مینشونمش رو زمین میشینه و دست میزنه..نمیخوای ببینیش..بست نیست؟ چقدر میخوای بخوابی؟..نمیخوام تو این حال ببینمت!
پرستار: خانوم..وقتتون تموم شد
ا/ت: چشم..( برای آخرین بار یک نگاهی بهش انداختم که دیدم انگشتش تکون خورد) پرستار پرستار ( داد) انگشتش تکون خورد..انگشتش تکون خوردددد تروخداااا کمکش کنید ( گریه )
ته: چی میگی کوشش؟..یهو دیدن انگشتش رو تکون داد*..
دکتر: آقا و خانوم برید کنار ما کارمون بکنیم*
*
ا/ت: گریه*
ته: دیدی گفتم اون قویع..گریه نکن الان یونا هم گریش میگیره
دکتر: خوش قدم باشید همسرتون به هوش اومدن فقط زیاد سروصدا نکنید تا کاملا هوشیاریشون کامل شه همسرتون جز کسایی هستن که سالم به هوش اومدن
ته و ا/تت: مرسی دکتر
کوک: ا..ت..ا/ت
ا/ت: جانممم عزیزم من اینجام...خودم میکشمت ( گریع)
کوک: خنده ضعیف* مم.نن..نو نخخ..ندون
ا/ت:زهرمار ( بغض)
کوک: مم.منن.پی..پیشتم
* هفت ماه بعد*
ا/ت: امروز یونا دو سالع شد و پسرمون یونجین دوماهشع و زندگی خوبی داریم
*پایان*
Last Part
**
ا/ت: هی هی منو ببین کوککککک..کوککککک نگاه کننن رسیدیم اتاق عمللل ببینن..منووو ببین من و یونا اینجاییم.. پیش توو زودباش تو میتونی از اتاق عمل بیای بیرون..نیای بیرون ( بغض و جمع شدن اشگ ها تو چشم) خودم میکشمت..میخوام دوباره اذیتم بکنی..خواهش میکنم ( گریع) * بلاخره با برانکارد بردنش اتاق عمل*
جین: نگران نباش..بدن اون قویه چیزیش نمیشه
ته: همش تقصیر منه
**
*دکتر اومد بیرون*
دکتر: متاسفانه ایشون به کما رفتن
ا/ت: نههههههههه ( جیغ) از حال رفتن*
* چهار ماه بعد*
ا/ت: تو پسر دار شدی...یادت میاد جلوی سیسمونی خونه شوگا همش میگفتی اگه پسر دار بشم این لباسا رو براش میخرم؟ ( بغض) پس کجایی؟.. نمیخوای ببینی بچه هات دارن بزرگ میشن؟.. امروز یونا پنج ماهه شده و وقتی مینشونمش رو زمین میشینه و دست میزنه..نمیخوای ببینیش..بست نیست؟ چقدر میخوای بخوابی؟..نمیخوام تو این حال ببینمت!
پرستار: خانوم..وقتتون تموم شد
ا/ت: چشم..( برای آخرین بار یک نگاهی بهش انداختم که دیدم انگشتش تکون خورد) پرستار پرستار ( داد) انگشتش تکون خورد..انگشتش تکون خوردددد تروخداااا کمکش کنید ( گریه )
ته: چی میگی کوشش؟..یهو دیدن انگشتش رو تکون داد*..
دکتر: آقا و خانوم برید کنار ما کارمون بکنیم*
*
ا/ت: گریه*
ته: دیدی گفتم اون قویع..گریه نکن الان یونا هم گریش میگیره
دکتر: خوش قدم باشید همسرتون به هوش اومدن فقط زیاد سروصدا نکنید تا کاملا هوشیاریشون کامل شه همسرتون جز کسایی هستن که سالم به هوش اومدن
ته و ا/تت: مرسی دکتر
کوک: ا..ت..ا/ت
ا/ت: جانممم عزیزم من اینجام...خودم میکشمت ( گریع)
کوک: خنده ضعیف* مم.نن..نو نخخ..ندون
ا/ت:زهرمار ( بغض)
کوک: مم.منن.پی..پیشتم
* هفت ماه بعد*
ا/ت: امروز یونا دو سالع شد و پسرمون یونجین دوماهشع و زندگی خوبی داریم
*پایان*
- ۱۶.۳k
- ۲۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط