پارت ۲۱۸ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۲۱۸ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
_برو عزیز دلم .. یه کم دیگه بمونی اینجا اخم میکنما!
نتونستم لبخند نزنم...تهدید کردناش شبیه تهدیدای نیما بود..
سری تکون دادم و گفتم:
_زور میگید مامان جون؟
_یه جاهایی لازمه.
_باشه.. کاری داشتید بیاید اتاق..
_برو استراحت کن .. تعدادمون زیاده!
_مطمئنید؟
_اره تعارف که ندارم باهات .. برو عزیزم.
با بستن در اتاق احساس لبریز شدن بهم دست داد..انگار ظرفیتم داشت پر می شد ..!
چقدر دوران نامزدی مون اینجا خاطره ساخته بودیم.. یه شبایی نیما از خستگی چشماش باز نمی شد و من اذیتش می کردم .. یه روزایی نیما منو با قلقلک از خواب بیدار می کرد.
دستی به گونه ام کشیدم .. اشک تموم صورتمو خیس کرده بود .
همون جای همیشگی مونو انداختم و پتو رو کشیدم روم.
انقدر گرمم بود که حد نداشت.
سریع از جام کندمو لباسامو درآوردم و لباس خوابی که با نیما انتخاب کرده بودیم رو پوشیدم و رژ سرخی به لبام زدم.
بغض گلومو چنگ زد.
صدای مهمونا زیادی بلند شده بود.. شقیقه ام می سوخت و دم نمی زدم.
جلوی آینه دلبری کردم و توی جام ولو شدم.
پتو رو به جای نیما بغل کردم.
با صدای در پتو رو کشیدم روم و خودمو زدم به خواب.
کسی که وارد اتاق شده بود انگار قصد رفتن نداشت.
فحش قشنگی نثارش کردم.. چشمام کم کم سنگین شد بی خیالش شدم و سعی کردم بخوابم .
با کشیده شدن پتو عین برق زده ها از جام بلند شدم و خواستم جیغ بکشم که با دیدن سایه ی آشنایی دلم لرزید.
حتما داشتم خواب می دیدم..
زمزمه کردم:
_دیگه خسته شدم از این خوابای تکراری..
با نشستن دستش روی دستم ، تموم وجودم شروع به لرزیدن کرد.
انگار زیادی واقعی بود..
با دست دیگه اش منو از جام بلند کرد.
نوری که از پذیرایی به اتاق تابیده بود روی چشماش افتاد..خمار قهوه ای رنگم..
امکان نداشت خواب باشه..
نمی تونستم یک کلمه ام حرف بزنم.
با تموم سعی ام اسمشو صدا زدم:
_نی..ما
_جون نیما؟
با شنیدن صداش انگار که جون از بدنم خارج شد..
سرم داشت گیج می رفت..همین که داشتم میوفتادم با دستی که روی شونه ام نشست کشیده شدم به سمت سینه ی ستبرش.
_چیشدی؟
اشک مهمون صورتم شد.
با همون لرزشی که توی وجودم بود گفتم:
_خواب نیست مگه نه؟
بدن لرزونمو محکم تر فشار داد و در گوشم زمزمه کرد:
_مثه یه خوابه .. اما واقعیه.
سرمو بلند کردم.. چقدر تغییر کرده بود اما هنوز چشماش چشمای گذشته بودن!
دستمو کشیدم روی ریش بلند و نامرتبش..
نا باورانه زمزمه کردم:
_واقعیه ..
صورتمو قاب دستاش کرد و گفت:
_نیاز..
زل زدم به چشمای قهوه ای خمارش و گفتم:
_جون نیاز؟
_باورم نمی شه .. که پیشتم .. که دوباره تو توی بغلمی که تموم شد..
بغضم واسه نشکستن مقامومت می کرد.. #نظر_فراموش_نشه_عزیزانمممم 😪🤦🏻♀️ #مرسی_که_هستید #دوستون_دارم 🧡
*
#خاص #هنر_عکاسی #جذاب_نوشته #هنر #هنری #خلاقیت #عکس #ایده #خلاقانه #دکوراسیون
_برو عزیز دلم .. یه کم دیگه بمونی اینجا اخم میکنما!
نتونستم لبخند نزنم...تهدید کردناش شبیه تهدیدای نیما بود..
سری تکون دادم و گفتم:
_زور میگید مامان جون؟
_یه جاهایی لازمه.
_باشه.. کاری داشتید بیاید اتاق..
_برو استراحت کن .. تعدادمون زیاده!
_مطمئنید؟
_اره تعارف که ندارم باهات .. برو عزیزم.
با بستن در اتاق احساس لبریز شدن بهم دست داد..انگار ظرفیتم داشت پر می شد ..!
چقدر دوران نامزدی مون اینجا خاطره ساخته بودیم.. یه شبایی نیما از خستگی چشماش باز نمی شد و من اذیتش می کردم .. یه روزایی نیما منو با قلقلک از خواب بیدار می کرد.
دستی به گونه ام کشیدم .. اشک تموم صورتمو خیس کرده بود .
همون جای همیشگی مونو انداختم و پتو رو کشیدم روم.
انقدر گرمم بود که حد نداشت.
سریع از جام کندمو لباسامو درآوردم و لباس خوابی که با نیما انتخاب کرده بودیم رو پوشیدم و رژ سرخی به لبام زدم.
بغض گلومو چنگ زد.
صدای مهمونا زیادی بلند شده بود.. شقیقه ام می سوخت و دم نمی زدم.
جلوی آینه دلبری کردم و توی جام ولو شدم.
پتو رو به جای نیما بغل کردم.
با صدای در پتو رو کشیدم روم و خودمو زدم به خواب.
کسی که وارد اتاق شده بود انگار قصد رفتن نداشت.
فحش قشنگی نثارش کردم.. چشمام کم کم سنگین شد بی خیالش شدم و سعی کردم بخوابم .
با کشیده شدن پتو عین برق زده ها از جام بلند شدم و خواستم جیغ بکشم که با دیدن سایه ی آشنایی دلم لرزید.
حتما داشتم خواب می دیدم..
زمزمه کردم:
_دیگه خسته شدم از این خوابای تکراری..
با نشستن دستش روی دستم ، تموم وجودم شروع به لرزیدن کرد.
انگار زیادی واقعی بود..
با دست دیگه اش منو از جام بلند کرد.
نوری که از پذیرایی به اتاق تابیده بود روی چشماش افتاد..خمار قهوه ای رنگم..
امکان نداشت خواب باشه..
نمی تونستم یک کلمه ام حرف بزنم.
با تموم سعی ام اسمشو صدا زدم:
_نی..ما
_جون نیما؟
با شنیدن صداش انگار که جون از بدنم خارج شد..
سرم داشت گیج می رفت..همین که داشتم میوفتادم با دستی که روی شونه ام نشست کشیده شدم به سمت سینه ی ستبرش.
_چیشدی؟
اشک مهمون صورتم شد.
با همون لرزشی که توی وجودم بود گفتم:
_خواب نیست مگه نه؟
بدن لرزونمو محکم تر فشار داد و در گوشم زمزمه کرد:
_مثه یه خوابه .. اما واقعیه.
سرمو بلند کردم.. چقدر تغییر کرده بود اما هنوز چشماش چشمای گذشته بودن!
دستمو کشیدم روی ریش بلند و نامرتبش..
نا باورانه زمزمه کردم:
_واقعیه ..
صورتمو قاب دستاش کرد و گفت:
_نیاز..
زل زدم به چشمای قهوه ای خمارش و گفتم:
_جون نیاز؟
_باورم نمی شه .. که پیشتم .. که دوباره تو توی بغلمی که تموم شد..
بغضم واسه نشکستن مقامومت می کرد.. #نظر_فراموش_نشه_عزیزانمممم 😪🤦🏻♀️ #مرسی_که_هستید #دوستون_دارم 🧡
*
#خاص #هنر_عکاسی #جذاب_نوشته #هنر #هنری #خلاقیت #عکس #ایده #خلاقانه #دکوراسیون
۱۰.۳k
۲۳ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.