پارت ۲۱۹ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۲۱۹ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
اما من دیگه طاقتم طاق شده بود.. قلبم داشت از جا کنده می شد.. چشمامو گذاشتم روی هم و اشکام صورتمو خیس کرد.. برعکس این چند وقت با صدا زار زدم.
_عه عه ..نیازم..گریه نکن..
نمی تونستم باور کنم ..
محکم منو به سینه اش فشرد.
_گریه نکن ببینم..گریه نکن خانومم..زندگی نیما..
صداش ناباورانه توی گوشم نجوا می شد ..
_زندگی من .. من ک اینجام .. این گریه کردنا چیه ؟؟؟دل منو خون نکن دختر..!
اشکامو پاک کرد و گفت :
_ببین منو .. الان باید خوشحال باشی .. بوسم کنی خستگیم دراد..
با مکث زیادی گفتم:
_من ..هنوز ..باور ندارم..
چشمکی زد و گفت:
_الان باور می کنی!
دستی روی بازوم کشید و با چشمای خبیثش بهم زل زد و گفت:
_خوشگل من .. اینا مال کیه ؟
سرمو انداختم پایین و با شرم گفتم:
_مال نیما !
با یه حرکت لباس خوابمو باز کرد.
تموم وجودم گر گرفت از حس خجالت و حیا ..
محکم منو به خودش چسبوند .
_تک تک اون روزا رو فقط به امید چشمای تو که بازم بخنده تحمل کردم..سرتو بیار بالا ببینم.
با شرم سرمو آوردم بالا.
_از چی خجالت می کشی؟از شوهرت؟
_نه..دست خودم نیست.
با یه حرکت تیشرتشو درآورد.. با دیدن هیکل ورزیده و ورزشی اش هول کردم و چشمامو بستم.
لباشو آروم روی گردنم حرکت داد و به گوشم که رسید با گرفتن گاز آرومی آخمو درآورد.
بیشتر منو به خودش چسبوند..
_زندگی من...
_نیما..
_جون نیما؟
_چجوری تو الان اینجایی؟
_اومدم عشقمو ببینم ..اگه ناراحتی خب برم؟
_نه منظور..
نذاشت حرفمو کامل کنم:
_هیس ..
بدن های داغ و گر وجودمون و حس نیاز و دلتنگی این مدت رو نمی دونستیم چطور باید رفع کنیم و فقط تن های خستمون می تونستند پاسخ گوی این همه احساس بی جواب باشن!
دراز کشید و منو روی خودش خوابوند..
یا یه حرکت جامو با جای خودش عوض کرد و این بار لباشو محکم روی لبام گذاشت.
انقدر با احساس و نرم لبمو می بوسید که منم باهاش همراه شدم ..
انقدر عمیق می بوسید که داشت قلبم از سینه ام در میومد..یه گاز کوچیک از لبم گرفت و محکم ترش کرد
با لبایی که درگیر لبام بود نمی تونستم اعتراضی کنم !
تنها کاری که ازم بر اومد فشار ناخونام روی بازوش بود.
_آی .. نیاز ..
نتونستم جلوی خندمو بگیرم.
دستمو گرفتم جلوی دهنمو ریز خندیدم.
خودشم خنده اش گرفته بود اما با اخم مصنوعی گفت:
_هیس ..
بند لباسم که قسمت پایین شکمم رو پوشونده بود رو با یه حرکت باز کرد.
چشماش از همیشه خمار تر شده بود.
_نیما.. الان نه.
شونه ام رو بوسید و گفت:
_می دونم.. ولی می خوام یکم حست کنم.
تا خواستم بگم نه که لبشو روی لبم گذاشت و زیپ شلوارشو کشید پایین.
با شنیدن صدای زیپ استرس زیادی به وجودم سرازیر شد .
در گوشم زمزمه کرد:
_من فقط .. #نظر_فراموش_نشه_عزیزان #مرسی_که_هستید #دوستون_دارم
*
#عکس #خاص #هنر_عکاسی #دکوراسیون #ایده #خلاقیت #هنری #عکس_نوشته #جذاب #خلاقانه #هنر
اما من دیگه طاقتم طاق شده بود.. قلبم داشت از جا کنده می شد.. چشمامو گذاشتم روی هم و اشکام صورتمو خیس کرد.. برعکس این چند وقت با صدا زار زدم.
_عه عه ..نیازم..گریه نکن..
نمی تونستم باور کنم ..
محکم منو به سینه اش فشرد.
_گریه نکن ببینم..گریه نکن خانومم..زندگی نیما..
صداش ناباورانه توی گوشم نجوا می شد ..
_زندگی من .. من ک اینجام .. این گریه کردنا چیه ؟؟؟دل منو خون نکن دختر..!
اشکامو پاک کرد و گفت :
_ببین منو .. الان باید خوشحال باشی .. بوسم کنی خستگیم دراد..
با مکث زیادی گفتم:
_من ..هنوز ..باور ندارم..
چشمکی زد و گفت:
_الان باور می کنی!
دستی روی بازوم کشید و با چشمای خبیثش بهم زل زد و گفت:
_خوشگل من .. اینا مال کیه ؟
سرمو انداختم پایین و با شرم گفتم:
_مال نیما !
با یه حرکت لباس خوابمو باز کرد.
تموم وجودم گر گرفت از حس خجالت و حیا ..
محکم منو به خودش چسبوند .
_تک تک اون روزا رو فقط به امید چشمای تو که بازم بخنده تحمل کردم..سرتو بیار بالا ببینم.
با شرم سرمو آوردم بالا.
_از چی خجالت می کشی؟از شوهرت؟
_نه..دست خودم نیست.
با یه حرکت تیشرتشو درآورد.. با دیدن هیکل ورزیده و ورزشی اش هول کردم و چشمامو بستم.
لباشو آروم روی گردنم حرکت داد و به گوشم که رسید با گرفتن گاز آرومی آخمو درآورد.
بیشتر منو به خودش چسبوند..
_زندگی من...
_نیما..
_جون نیما؟
_چجوری تو الان اینجایی؟
_اومدم عشقمو ببینم ..اگه ناراحتی خب برم؟
_نه منظور..
نذاشت حرفمو کامل کنم:
_هیس ..
بدن های داغ و گر وجودمون و حس نیاز و دلتنگی این مدت رو نمی دونستیم چطور باید رفع کنیم و فقط تن های خستمون می تونستند پاسخ گوی این همه احساس بی جواب باشن!
دراز کشید و منو روی خودش خوابوند..
یا یه حرکت جامو با جای خودش عوض کرد و این بار لباشو محکم روی لبام گذاشت.
انقدر با احساس و نرم لبمو می بوسید که منم باهاش همراه شدم ..
انقدر عمیق می بوسید که داشت قلبم از سینه ام در میومد..یه گاز کوچیک از لبم گرفت و محکم ترش کرد
با لبایی که درگیر لبام بود نمی تونستم اعتراضی کنم !
تنها کاری که ازم بر اومد فشار ناخونام روی بازوش بود.
_آی .. نیاز ..
نتونستم جلوی خندمو بگیرم.
دستمو گرفتم جلوی دهنمو ریز خندیدم.
خودشم خنده اش گرفته بود اما با اخم مصنوعی گفت:
_هیس ..
بند لباسم که قسمت پایین شکمم رو پوشونده بود رو با یه حرکت باز کرد.
چشماش از همیشه خمار تر شده بود.
_نیما.. الان نه.
شونه ام رو بوسید و گفت:
_می دونم.. ولی می خوام یکم حست کنم.
تا خواستم بگم نه که لبشو روی لبم گذاشت و زیپ شلوارشو کشید پایین.
با شنیدن صدای زیپ استرس زیادی به وجودم سرازیر شد .
در گوشم زمزمه کرد:
_من فقط .. #نظر_فراموش_نشه_عزیزان #مرسی_که_هستید #دوستون_دارم
*
#عکس #خاص #هنر_عکاسی #دکوراسیون #ایده #خلاقیت #هنری #عکس_نوشته #جذاب #خلاقانه #هنر
۸.۲k
۲۳ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.