ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
پارت هشتم
مدیر:شما باید ازدواج کنید
ات:چیییییییییییی؟
مدیر:حتی اگه نخوای باید اینکارو بکنید چون تعداد ساسنگ فنها داره زیاد میشه و همین دیروز یکی از آیدلها به دست ساسنگ فنها به قتل رسیده
نویسنده ویو
نزدیک دو ساعت جر و بحث میکردند اما بالاخره قبول کردن و رفتن خونههاشون تا بخوابند ولی آیا امشب اصلاً میتونن بخوابن؟
قرار بر این شد که فردا برن برای خرید عروسی و سومین روز آینده عروسیشون باشه
*فردا صبح ات ویو
تمرین میکردم که جیمین اومد
جیمین:سلام ات خوبی؟
ات:سلام ممنون جیمینی تو خوبی؟
جیمین:منم خوبم.....صب کن ببینم مطمئنی خوبی؟
ات:ره بابا
جیمین: چهرت اینو نمیگه
ات:حالم خو......
که جیمین بغلش کرد و آروم گفت
جیمین:خوشحال باش من نمیدونم جی شده که ناراحتت کرده ولی بخند برام
ات:تلاشمو میکنم(لبخند)
جیمین رفت
پرش به ساعت ۱۲ و نیم که جونگ کوک اومد دنبال ات
کوک:سلام ات خوبی؟
ات:سلام کوکی من خوبم تو خوبی؟
کوک:خوبم بریم؟
ات:بریم(لبخند)
رفتن اول لباس عروسی رو بگیرن
ات رفت لباسشو پرو کنه و وقتی اومد بیرون سعی کرد کوک رو صدا کنه
ات:کوک....کوککککک(بلندتر)
کوک ویو
ات خیلی زیبا بود وقتی اومد بیرون محوش شده بودم که با صداش به خودم اومدم
کوک:جانم
ات:کجایی؟(خنده)
کوک:همینجا(خجالت و خنده)
ات:خب.... چطور شدم؟
کوک:عالیه
ات:خب پس همینو بگیریم
تا شب خریدا تموم شد و اونا رفتن خونه هاشون و تو این فکر بودن که چطور به دوستاشون بگن
*قبل از پیاده شدن ات از ماشین و خدافظی از کوکی
کوک:ات؟
ات:جانم؟
کوک:چطوری به بچه ها بگیم؟
ات:بیا فردا جمعشون کنیم و یه جوری بهشون بگیم
کوک:باشه
ات:شب بخیر ممنون
کوک:شب بخیر
اسلاید ها به ترتیب
لباس ات،لباس کوک و گل،حلقشون
خب بیخیال شرطا
برید حالشو ببرید
امشب چند پارت میزارم
پارت هشتم
مدیر:شما باید ازدواج کنید
ات:چیییییییییییی؟
مدیر:حتی اگه نخوای باید اینکارو بکنید چون تعداد ساسنگ فنها داره زیاد میشه و همین دیروز یکی از آیدلها به دست ساسنگ فنها به قتل رسیده
نویسنده ویو
نزدیک دو ساعت جر و بحث میکردند اما بالاخره قبول کردن و رفتن خونههاشون تا بخوابند ولی آیا امشب اصلاً میتونن بخوابن؟
قرار بر این شد که فردا برن برای خرید عروسی و سومین روز آینده عروسیشون باشه
*فردا صبح ات ویو
تمرین میکردم که جیمین اومد
جیمین:سلام ات خوبی؟
ات:سلام ممنون جیمینی تو خوبی؟
جیمین:منم خوبم.....صب کن ببینم مطمئنی خوبی؟
ات:ره بابا
جیمین: چهرت اینو نمیگه
ات:حالم خو......
که جیمین بغلش کرد و آروم گفت
جیمین:خوشحال باش من نمیدونم جی شده که ناراحتت کرده ولی بخند برام
ات:تلاشمو میکنم(لبخند)
جیمین رفت
پرش به ساعت ۱۲ و نیم که جونگ کوک اومد دنبال ات
کوک:سلام ات خوبی؟
ات:سلام کوکی من خوبم تو خوبی؟
کوک:خوبم بریم؟
ات:بریم(لبخند)
رفتن اول لباس عروسی رو بگیرن
ات رفت لباسشو پرو کنه و وقتی اومد بیرون سعی کرد کوک رو صدا کنه
ات:کوک....کوککککک(بلندتر)
کوک ویو
ات خیلی زیبا بود وقتی اومد بیرون محوش شده بودم که با صداش به خودم اومدم
کوک:جانم
ات:کجایی؟(خنده)
کوک:همینجا(خجالت و خنده)
ات:خب.... چطور شدم؟
کوک:عالیه
ات:خب پس همینو بگیریم
تا شب خریدا تموم شد و اونا رفتن خونه هاشون و تو این فکر بودن که چطور به دوستاشون بگن
*قبل از پیاده شدن ات از ماشین و خدافظی از کوکی
کوک:ات؟
ات:جانم؟
کوک:چطوری به بچه ها بگیم؟
ات:بیا فردا جمعشون کنیم و یه جوری بهشون بگیم
کوک:باشه
ات:شب بخیر ممنون
کوک:شب بخیر
اسلاید ها به ترتیب
لباس ات،لباس کوک و گل،حلقشون
خب بیخیال شرطا
برید حالشو ببرید
امشب چند پارت میزارم
۶.۳k
۱۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.