ادامه پارت ۱۷
ادامه پارت ۱۷
ارسلان:دوباره گریه کن بدو هرچی میشه سریع فقط گریه میکنی....گریه واسه من جواب نیس
اشکامو پس زدمو با صدای خیلی بلندی به حرف اومدم
دیانا:من...درو باز نکردم خودش درو شکوند...منم چند بار بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی من چیکار میکردم ارسلان ها؟
ارسلان لال شده بود!
فکر نمیکرد انقد تحقیر بشه
دیانا:خسته شدم از دستت از کارات از رفتارت از اینکه هر روز یه دعوای جدید داریم بسه دیگه ارسلان عین ادم زندگی کن
اشکام پشت سر هم میریخت
بعد چند ارسلان اومد طرفمو منو کشید تو بغلش
ارسلان:باشه ساکت دیگه
دیانا:این همه بهم حرف میزنی تحقیرم میکنی فحشم میدی همین؟چرا انقد مغروری هان؟ حتی به معذرت خواهی هم نمیکنی
منو از بغلش کشید بیرون و روبه روی صورتش نگه داشت
ارسلان:دیانا اعصاب منو تخمی نکن که برای هردوتامون بد میشه....برو حاضرشو باید بریم بیرون
دیانا:همیشه همینی همیشه!
دوییدم طرف اتاق و پشت در افتادم و بلند گریه میکردم
فک کنم یه ربع میشد داشتم گریه میکردم که دیگه تصمیم گرفتم حاضر بشم
کت سفید با شلوار بگ سفید پوشیدم روسری کوتاهی سرم کردم و آرایش ملایمی کردم
اما هیچ روحی تو صورتم نبود:)
از اتاق رفتم بیرون که ارسلان چشماش خورد بهم
دیانا:من آمادم میتونیم بریم
بدون توجه به من از خونه رفت بیرون و منم پشت سرش رفتم
ارسلان:دوباره گریه کن بدو هرچی میشه سریع فقط گریه میکنی....گریه واسه من جواب نیس
اشکامو پس زدمو با صدای خیلی بلندی به حرف اومدم
دیانا:من...درو باز نکردم خودش درو شکوند...منم چند بار بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی من چیکار میکردم ارسلان ها؟
ارسلان لال شده بود!
فکر نمیکرد انقد تحقیر بشه
دیانا:خسته شدم از دستت از کارات از رفتارت از اینکه هر روز یه دعوای جدید داریم بسه دیگه ارسلان عین ادم زندگی کن
اشکام پشت سر هم میریخت
بعد چند ارسلان اومد طرفمو منو کشید تو بغلش
ارسلان:باشه ساکت دیگه
دیانا:این همه بهم حرف میزنی تحقیرم میکنی فحشم میدی همین؟چرا انقد مغروری هان؟ حتی به معذرت خواهی هم نمیکنی
منو از بغلش کشید بیرون و روبه روی صورتش نگه داشت
ارسلان:دیانا اعصاب منو تخمی نکن که برای هردوتامون بد میشه....برو حاضرشو باید بریم بیرون
دیانا:همیشه همینی همیشه!
دوییدم طرف اتاق و پشت در افتادم و بلند گریه میکردم
فک کنم یه ربع میشد داشتم گریه میکردم که دیگه تصمیم گرفتم حاضر بشم
کت سفید با شلوار بگ سفید پوشیدم روسری کوتاهی سرم کردم و آرایش ملایمی کردم
اما هیچ روحی تو صورتم نبود:)
از اتاق رفتم بیرون که ارسلان چشماش خورد بهم
دیانا:من آمادم میتونیم بریم
بدون توجه به من از خونه رفت بیرون و منم پشت سرش رفتم
۲.۸k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.