ارباب مغرورمن🤍
اربابمغرورمن🤍
#part_16
•••••••••••••••••••
-ارسلانکاشی✨-
رفتم داخل تا باهاش حرف بزنم
اروم درو باز کردم که صدای درو نشنوه
دیدم داره گریه میکنه
قلبم خورد شد!
ارسلان:دیانا
تا منو دید اشکاشو پاک کرد
دیانا:بله
به سمتش رفتمو رو تخت نشستم دستامو باز کردم به سمتش
ارسلان:بیا اینجا:)
دیانا:تو چی میخوای از جون من ها؟چرا ولم نمیکنی؟چرا همش دلمو میشکنی؟
اخمام رفت توهم!با داد گفتم
ارسلان:چون منه لعنتی روت غیرت دارم میفهمی؟
دیانا:تو که منو فقط به عنوان کارگر خونت اوردی فقط برای انتقام از بابام زندگیمو سیاه کردی
ارسلان:ولی دیگه کاری ندارم دیگه نمیزارم کسی برای انتقام اذیتت کنه
پوزخندی زدو گفت
دیانا:مرسی ارسلان ولی من دیگه کاری از دستم بر نمیاد....یعنی هرکاریم تو و خانوادت بکنین که منو بدبخت تر از اینی که هستم بکنین دیگه نمیتونم
دلم واسش آتیش میگرفت!
تک تک کلماتش یه تیر تو قلبم بود!
دستمو رو گونش کشیدم
ارسلان:من میخوام ازت محافظت کنم خب؟
دیانا:محافظت؟چه خبره مگه؟
ارسلان:تو فقط بدون هرکاری میکنم برای خودته
سرشو انداخت پایینو بغض کرد
دستشو گرفتمو کشیدم که افتاد تو بغلم
ارسلان:هیس گریه بسه
کم کم اروم شد که فهمیدم نفساش منظم شده و خوابیده
اروم رو تخت گذاشتمشو پتو رو روش کشیدم
با دستم موهاشو نوازش کردمو از اتاق زدم بیرون
به مامانم زنگ زدمو گفتم امشب نمیارم پیشش
باید از دل دیانا خانم در بیارم؛)
#part_16
•••••••••••••••••••
-ارسلانکاشی✨-
رفتم داخل تا باهاش حرف بزنم
اروم درو باز کردم که صدای درو نشنوه
دیدم داره گریه میکنه
قلبم خورد شد!
ارسلان:دیانا
تا منو دید اشکاشو پاک کرد
دیانا:بله
به سمتش رفتمو رو تخت نشستم دستامو باز کردم به سمتش
ارسلان:بیا اینجا:)
دیانا:تو چی میخوای از جون من ها؟چرا ولم نمیکنی؟چرا همش دلمو میشکنی؟
اخمام رفت توهم!با داد گفتم
ارسلان:چون منه لعنتی روت غیرت دارم میفهمی؟
دیانا:تو که منو فقط به عنوان کارگر خونت اوردی فقط برای انتقام از بابام زندگیمو سیاه کردی
ارسلان:ولی دیگه کاری ندارم دیگه نمیزارم کسی برای انتقام اذیتت کنه
پوزخندی زدو گفت
دیانا:مرسی ارسلان ولی من دیگه کاری از دستم بر نمیاد....یعنی هرکاریم تو و خانوادت بکنین که منو بدبخت تر از اینی که هستم بکنین دیگه نمیتونم
دلم واسش آتیش میگرفت!
تک تک کلماتش یه تیر تو قلبم بود!
دستمو رو گونش کشیدم
ارسلان:من میخوام ازت محافظت کنم خب؟
دیانا:محافظت؟چه خبره مگه؟
ارسلان:تو فقط بدون هرکاری میکنم برای خودته
سرشو انداخت پایینو بغض کرد
دستشو گرفتمو کشیدم که افتاد تو بغلم
ارسلان:هیس گریه بسه
کم کم اروم شد که فهمیدم نفساش منظم شده و خوابیده
اروم رو تخت گذاشتمشو پتو رو روش کشیدم
با دستم موهاشو نوازش کردمو از اتاق زدم بیرون
به مامانم زنگ زدمو گفتم امشب نمیارم پیشش
باید از دل دیانا خانم در بیارم؛)
۲.۸k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.