ارباب مغرورمن🤍
اربابمغرورمن🤍
#part_18
••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
سوار ماشین شدیمو رفتیم!
خیلی وقت بود تو ماشین بودیمو نمیرسیدیم
کلافه شدم و به حرف اومدم
دیانا:چرا انقد خونه مامانت دوره؟
ارسلان:خونه مامانم نمیریم
با تعجب سرمو برگردوندم به طرفش
دیانا:پس کجا داریم میریم
بدون اینکه نگام کنه و با اخم جواب داد
ارسلان:رستوران
خیلی تعجب کرده بودم!چرا یهو داریم میریم رستوران؟
دیگه سوالی نپرسیدم تا اعصابش خورد نشه
وقتی رسیدیم وارد شدیم که دیدم هیچکس داخل رستوران نیس
دیانا:چرا هیچکس نیس
ارسلان:چون من گفتم!
به سمت میز دو نفره رفتیم و روی میز پر از گلبرگ های قرمز بود و وسط میز شمع بلندی روشن بود
ارسللن صندلی رو برام عقب کشید که نشستم و خودشم رو به روم نشست
گارسون:چی میل دارین؟
ارسلان:بهترین غذاتونو بیارین
از این همه دست و دلبازی ارسلان خیلی تعجب کرده بودم
قفل چشماش بودم که گفت
ارسلان:مشکلی هست؟
دیانا:نه
مغرور لعنتی!
حتی نمیخواد قبول کنه که اشتباه کرده
بعد از یه ربع غذارو آوردن و مشغول شدیم
در هین غذا خوردن حرفی نشد
کلافه شدمو بهش نگاه کردم
دیانا:نمیخوای بگی چرا اومدیم اینجا
دستمال بغل بشقابشو ورداشت و دور دهنشو پاک کرد
ارسلان:خب
از جاش بلند شدو اومد طرف من
از استرس دستام میلرزید
با دست به گارسونا گفت از اینجا برن
بعد قفل چشمام شدو لبخند کمرنگی زد
من رو صندلی بودم و اون بالا سرم
سرمو پایین انداختم که با دستاش چونمو بالا کشید
ارسلان:نمیخوام از رفتار امروزم ناراحت باشی
پوزخندی زدمو جواب دادم
دیانا:چشم!هروقت خواستی منو بشور بزار سرجاش
ارسلان:دیانا....چرا نمیخوای یبارم که شده به این فکر کنی شاید چون دوست دارم نمیخوام بلایی سرت بیاد نمیخوام از دستت بدم
متعجب نگاش کردم!
یهویی جلوم زانو زدو دستمو گرفت
ارسلان:من میخوام توعم به این ازدواج راضی باشی و از همه مهم تر با عشق زندگی کنیم:)
از جیبش جعبه ای آورد بیرونو جلوم باز کرد
دهنم باز شدو چشمام از حدقه زد بیرون
حلقه ای که داخل جعبه بود نگین خیلی بزرگش داشت!
دستامو جلو دهنم گذاشتمو اروم گفتم
دیانا:ارسلان
با لبخند نگام کرد
ارسلان:جانم
مچ دست چپمو کشیدو حلقه رو داخل انگشتم کرد
ناخداگاه دستامو دور گردنش انداختمو محکم بغلش کردم
دیانا:خیلی دوست دارم:)
ارسلان:من بیشتر!
بالاخره اعتراف کردم!
#part_18
••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
سوار ماشین شدیمو رفتیم!
خیلی وقت بود تو ماشین بودیمو نمیرسیدیم
کلافه شدم و به حرف اومدم
دیانا:چرا انقد خونه مامانت دوره؟
ارسلان:خونه مامانم نمیریم
با تعجب سرمو برگردوندم به طرفش
دیانا:پس کجا داریم میریم
بدون اینکه نگام کنه و با اخم جواب داد
ارسلان:رستوران
خیلی تعجب کرده بودم!چرا یهو داریم میریم رستوران؟
دیگه سوالی نپرسیدم تا اعصابش خورد نشه
وقتی رسیدیم وارد شدیم که دیدم هیچکس داخل رستوران نیس
دیانا:چرا هیچکس نیس
ارسلان:چون من گفتم!
به سمت میز دو نفره رفتیم و روی میز پر از گلبرگ های قرمز بود و وسط میز شمع بلندی روشن بود
ارسللن صندلی رو برام عقب کشید که نشستم و خودشم رو به روم نشست
گارسون:چی میل دارین؟
ارسلان:بهترین غذاتونو بیارین
از این همه دست و دلبازی ارسلان خیلی تعجب کرده بودم
قفل چشماش بودم که گفت
ارسلان:مشکلی هست؟
دیانا:نه
مغرور لعنتی!
حتی نمیخواد قبول کنه که اشتباه کرده
بعد از یه ربع غذارو آوردن و مشغول شدیم
در هین غذا خوردن حرفی نشد
کلافه شدمو بهش نگاه کردم
دیانا:نمیخوای بگی چرا اومدیم اینجا
دستمال بغل بشقابشو ورداشت و دور دهنشو پاک کرد
ارسلان:خب
از جاش بلند شدو اومد طرف من
از استرس دستام میلرزید
با دست به گارسونا گفت از اینجا برن
بعد قفل چشمام شدو لبخند کمرنگی زد
من رو صندلی بودم و اون بالا سرم
سرمو پایین انداختم که با دستاش چونمو بالا کشید
ارسلان:نمیخوام از رفتار امروزم ناراحت باشی
پوزخندی زدمو جواب دادم
دیانا:چشم!هروقت خواستی منو بشور بزار سرجاش
ارسلان:دیانا....چرا نمیخوای یبارم که شده به این فکر کنی شاید چون دوست دارم نمیخوام بلایی سرت بیاد نمیخوام از دستت بدم
متعجب نگاش کردم!
یهویی جلوم زانو زدو دستمو گرفت
ارسلان:من میخوام توعم به این ازدواج راضی باشی و از همه مهم تر با عشق زندگی کنیم:)
از جیبش جعبه ای آورد بیرونو جلوم باز کرد
دهنم باز شدو چشمام از حدقه زد بیرون
حلقه ای که داخل جعبه بود نگین خیلی بزرگش داشت!
دستامو جلو دهنم گذاشتمو اروم گفتم
دیانا:ارسلان
با لبخند نگام کرد
ارسلان:جانم
مچ دست چپمو کشیدو حلقه رو داخل انگشتم کرد
ناخداگاه دستامو دور گردنش انداختمو محکم بغلش کردم
دیانا:خیلی دوست دارم:)
ارسلان:من بیشتر!
بالاخره اعتراف کردم!
۲.۶k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.